نویسنده (دیبا)فاطمه سادات حسینی شفیق از دفتر باغ بی سکوت باغ بی صدا ارسال 5 ماه و 3 هفته پیش
پاهایم جان نداشت،اما دیگر برای ماندن خیلی دیر شده بود.گوش هایم نسبت به صدای گریه های محمد هم عادی شده بود و فقط می دویدم.هیچگاه شب هنگام به باغ نیامده بودم برایم واهمه برانگیز بود. تاریکی؛درون باغ غلیظ تر بود و درختان گویی سایه های موحشی بودند که در نظرم همچون موجودات دهشتناک جلوه می نمودند
نویسنده (دیبا)فاطمه سادات حسینی شفیق از دفتر باغ بی سکوت باغ بی صدا ارسال 5 ماه و 3 هفته پیش
زمستان بود و از آسمان دانه دانه بلور های سفید برف فرو میریخت و در غلظت بی انتهای شب همه جا را سفید پوش می کرد.شب از نمیه گذشته بود و مردم ده در خواب عمیق خودشان غوطه ور بودند؛اما از دور کورسوی چراغ های نظمیه ،ظلمت شب را می درید و همچون مقراضی چادر شب را تکه تکه میکرد. همه مردم خواب