بازدید 828 نفر 828 نمایش ادامه داستان
معرفی داناآزاد
![]() داناآزاد |
| ||||||||||||
آخرین داستان ها ارسالی
تا خود صبح بیدار بودیم و هنوز ماجراهای هیجان انگیز امیر تموم نشده بود، پشت سر شب تعریف می کرد و ما روده بر شده بودیم از خنده هاش، غافل از اینکه قرار بودم من هم سوژه یکی دیگه از قصه هاش باشم. علی رفت دست به آب و برگرده، با مکثی کوتاه امیر هم دنبالش رفت. برگشتنی باهم وارد اطاق شدند،
روبه روی هم نشسته ایم و زل زده ایم در چشم همدیگر، هر که نداند خیال می کند در چشم یکدیگر دنبال مژه ای ، گرد و خاکی چیزی هستیم. هر چند از این بابت آنچنان نگران نیستم که چه فکری می کند، بحمدالله به برکت رسانه های رسمی و غیر رسمی، گعده های اطاق های خوابگاهی و مضاف بر آن تبادل اطلاعات و
بازدید 1503 نفر 1503 نمایش ادامه داستان
در یک روز سرد زمستانی به دلیلی ناچار به استفاده از سامانه اتوبوس های تندرو شدم! چند دقیقه ای گذشت و اتوبوسی وارد ایستگاه نشد و با گذشت زمان به جمعیت حاضر در آنجا افزوده می شد، به طوری که آرایش انتظار در ایستگاه توسط قدیمی تر ها به هم می خورد و از آن بی تفاوتی ناشی از خلوتی ایستگاه
بازدید 907 نفر 907 نمایش ادامه داستان
اونروزم مثل روزای قبل مراجعه کننده زیادی داشتم، دم دمای غروب بود، صدای زنگ تلفنم بلند شد، نگاش که کردم، عکس همیشه خندان حمید روی صفحش ظاهر شد.عاشق خندیدنش هستم حتی اگه در قاب تصویر فریز شده باشه ولی همچنان حس طعم یک خنده زنده رو رو برای من داره. دکمه پاسخ رو فشار می دم. سلام عزیزم
بازدید 932 نفر 932 نمایش ادامه داستان
بشمار سه به خط وایمیستیم، میدووم سر جای خودم، "بشین" همه میشینیم، " اینجا با همه جای دیگه فرق می کنه، هر کی بخواد بی نظمی ایجاد کنه خودم گردنش رو می شکنم، کاری میکنم تا آخر دو سال خدمتش رو صب تا شب سنگ ریزه های این بیابون رو جم کنه، شباش هم وایسه نگهبانی سنگ ریزه ها رو بده، آقایون
بازدید 1031 نفر 1031 نمایش ادامه داستان
" آه بازم باید سوار اتوبوس بشم" غیر از این چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه.مسافرت با اوتوبوس همیشه مثه یه کابوس بوده برام،حتی برای منی که نصف عمرم رو در حال تردد بودم! "سمنان ساعت 8 حرکت" گویا بعد از نیم ساعت انتظار جلوی سکوی سوار شدن، بالاخره این کجاوه پادشاهی از راه رسید، یه ولوی سبز
بازدید 1692 نفر 1692 نمایش ادامه داستان
بهش آلرژِی پیدا کردم، دختره لوس، آب زیر کاه.همین که چشم به چشش میفته بدنم مور مور میشه، انقد ازش بدم میاد که میخام سر به تنش نباشه، هر کی ندونه فکر میکنه خود مادر ترزاس از بس که مهربون بازی در میاره، بیخود نیست شده کارمند سوگولی اداره.یعنی میخام بزنم تو اون ریخت بی قیافش.از وقتی که
بازدید 1261 نفر 1261 نمایش ادامه داستان
داشت می خندید اما کاملا مشخص بود که برای شکسته نشدن غرورش می خنده، می خواد شرمش رو با خندیدین تصنعی ماست مالی کنه....نزدیک یک ماه بود که دیگه سر کار نمی رفت..یه پراید چرخید داخل کوچه، نگاش برگشت سمت بچه هایی که با دوچرخه هاشون مسابقه می ذاشتن، انگار دنبال کردن این صحنه براش یه مفّری
بازدید 1384 نفر 1384 نمایش ادامه داستان
روزهای اول تولدم را یادم نمی آید، از کجا آمدنم، از چه بودنم، برای که بودنم؛به هیچ عنوان سوالات مهمی نبود، برای منی که تقدیرم بنابر عادت همیشگی به سان هم نوعانم به دست کسی غیراز خود رقم می خورد و این سرنوشت من بود. این موضوعات را تا آخرین روزهایی که وجود داشتم نشنیده بودم، تا اینکه
بازدید 1005 نفر 1005 نمایش ادامه داستان
اولین باری بود که همچین کاری رو می کردم، نمیدونم چی شد که توحهم رو جلب کرد، معمولا ًبا دیدن همچین موجوداتی راهم رو می کشیدم و می رفتم، کم هم نبودند.تو هر کوچه خیابونی یه چند تا ازشون دیده میشه شهر بزرگ و کوچیک هم نداره ،اصلا شاید برای همینه اسمشون رو گذاشتن ولگرد. نگاش خیلی معصومانه
بازدید 2322 نفر 2322 نمایش ادامه داستان