استرس داشت. مدام از اینور اتاق به اونور حرکت میکرد. چشمش پی پرزهای قالی بود. ناخن هاشو می جوید. یهو وایمیساد. به پوست کنده شده ی کنار ناخن هاش نگاه میکرد. انگشتاشو به کنار پیرهنش میمالید تا رطوبت آب دهان و خونی که از کنار ناخن ها با هم مخلوط شده بود را پاک کند. دستاش عرق کرده بود. چنتا نفس عمیق کشید