نویسنده فرهاد جوان از دفتر پرسه ارسال 50 ماه و 0 هفته پیش
باران همچنان می بارید،گویی خیال تمام شدن نداشت،کسی چه میداند؟!شاید ابرها هم گاهی دلشان میگیرد...عده ای از پشت پنجره هایشان تنها نظاره گر بارش باران هستند و در پشت پنجرها هرکس به دنبال سرپناهی برای در امان ماندن از باران،اما در این میان گروهی حساب کارشان از بقیه جداست،جماعتی که
ادامه داستان
نویسنده فرهاد جوان از دفتر پرسه ارسال 74 ماه و 0 هفته پیش
sبه وسعت یک تاریخ چشم هایمان را بسته ایم و درانتظار روزنه ای از نور در دوردست ها بوده ایم."غافل از آنکه خورشید هر روز از شرق طلوع میکند"
ادامه داستان
نویسنده فرهاد جوان از دفتر پرسه ارسال 74 ماه و 0 هفته پیش
بچه که بودیم هر وقت زمین میخوردیم بهمون میگفتن بزرگ میشی یادت میره،یکم که قد کشیدیم وقتی که نوجون شدیم هر وقت بهمون سخت میگذشت بهمون میگفتن اشکال نداره عوضش فردای بهتری داری،روز به روز بزرگ و بزرگ تر شدیم به امیدفردا. واکنون فردایی که در انتظارش بودیم فرا رسیده و ما در حسرت گذشته
ادامه داستان
نویسنده فرهاد جوان از دفتر پرسه ارسال 74 ماه و 0 هفته پیش
سکوت وتاریکی همه جا را فرا گرفته است.کودکی چشم به جهان گشوده است، کودک در آغوش گرم مادر می گرید و سکوت وتاریکی همچنان بی رحمانه می تازد اما در دوردست ها پرتو نوری به چشم میخورد!در دل تاریکی ها کودک همچنان می گرید و سکوتی بی پایان گوش ها را می آزارد.
ادامه داستان