نویسنده یونس بیگی از دفتر رویای زیبای من ارسال 74 ماه و 1 هفته پیش
صحنه اول: شب شده بود..هنوزدودل بودکه بره یانه.. استرس داشت..خیلی زیاداسترس داشت..هرچندلحظه یک بارموبایلش نگاه میکرد..نگاه کردن مدام به ساعت کلافش کرده بود..دیگه چیزی تااون زمانی که گفته بود نمونده بود.. شاید حدود نیم ساعت.. _تاکسی؟..تاکسی؟ هیچ ماشینی سوارش نمیکرد..تصمیمش گرفت.. شروع کرد به دویدن
نویسنده یونس بیگی از دفتر رویای زیبای من ارسال 74 ماه و 1 هفته پیش
اون شب،یه شب بهاری بود..یه شب سرد بهاری// صحنه اول..ساعت 21:55 هوا کاملا ابری بود وانگار فقط منتظر یه بهونه بود واسه باریدن..تو تراس خونه ایستاده بود..ماربوروی قرمز روشن کرده بود و خیره شده بود به افق.. حیاط خونش نگاه میکرد که حالا شکوفه ها تقریبا میوه شده بودند..کم کم قطره های بارون بود که صورتش نوازش میکرد
نویسنده یونس بیگی از دفتر رویای زیبای من ارسال 74 ماه و 3 هفته پیش
خیلی وقت بود که اونو میشناخت.. خیلی دوسش داشت..یه دختر با قد متوسط..چشمهای مشکی وموهای نه چندان بلند که هم رنگ چشم هاش بودند..بعلاوه یه خال مشکی روی گونه سمت چپ اونو متمایز کرده بود از تموم دخترایی که تااون روز دوروبرش دیده بود.. حیاط دانشگاه رو هرروز قدم میزدن باهم..دختر ازهمه چی صحبت میکرد وپسر فقط زل میزد تو چشمای دختری که
نویسنده یونس بیگی از دفتر رویای زیبای من ارسال 74 ماه و 3 هفته پیش
دست برد درداخل مقنعه اش.. ازدور پسر نگاهش میکرد..انگار وقتی دختر موهایش را نوازش میکرد..هوس وشوق یک لحظه دست بردن در موهای دختری که یک عمر عاشقش بود به پسر دست داد.. مقنعه دختر برای لحظه ای از روی سرش کناررفت و بس بود همین لحظه برای مست شدن بی حدواندازه پسر..انگار برابری میکرد لذت آن لحظه برایش بانوشیدن بطری های لب به لب مشروب ناب