نویسنده اسماعیل پورمولایی از دفتر سایه ارسال 12 ماه و 3 هفته پیش
آقا شهرری؟ کجای شهرری؟ نازی آباد. بیا بالا. سلام. سلام آقا، از اینجا نازی آباد نمیبرن، باید بگی چهار راه چیت سازی. بعضیا مسیرشون میخوره، چقدر میشه؟ هرچقدر دوس داری بده. سر این کرایه همه ش به مشکل برمیخوریم، کرایه ش دو هزار و پونصده، بفرمایید این سه تومن، یه پونصدی بهم بدین
ادامه داستان
نویسنده اسماعیل پورمولایی از دفتر سایه ارسال 15 ماه و 0 هفته پیش
از برجک پایین آمد و چشمهایش خیس شده بودند. با خنده گفتم: «روز اول خدمت که گریه نداره رزم آور رستمی بزرگ.» با آستینش صورتش را پاک کرد، خندید و گفت: «توی این سرما همه از چشمشون آب میاد.» گفتم: «چشم روی هم بذاری تموم میشه، بهترین روزاس، حالا میفهمی.» از جیبش سیگاری درآورد و روشنش
ادامه داستان
نویسنده اسماعیل پورمولایی از دفتر سایه ارسال 15 ماه و 3 هفته پیش
دو دل بود اما پرید. لحظه ی پریدن ایمانی از حرفهای بچه ها درباره ی فرشته بودنشان در قلبش پیدا شد که فکر میکرد با بالهای نازکش، نرم روی خط لبخند خدا سُر بخورد. اما وقتی گونه هایش زمین یخ زده را لمس کرد، در عالم خواب و بیداری شیاطین کوچکی را دید که بالای سرش میرقصند و افسون پرواز را در دلش باطل میکنند
ادامه داستان
نویسنده اسماعیل پورمولایی از دفتر سایه ارسال 15 ماه و 3 هفته پیش
پیر مرد لذتش را از سیگار نیمه تمام برده بود. نفس راحتی کشید و از پنجره ی خانه به ساحل غروب گرفته ی روبرویش خیره شد. هیچکس نبود. در افق، ابرها برای پنهان کردن خورشید صف کشیده بودند. چشمهای پیرمرد گرم شده بودند، دریا او را با خود برده بود. صدای قیل و قال تازه ای روح پیرمرد را به بدنش رساند
ادامه داستان