تکه ای از رمان «دینا دنیای آشفته ی من!»
در ظاهر دو حرف از درون دنیایم را جابجا کردی و در اصل تمام دنیای مرا دگرگون ساختی. روبرویم ایستادی،در چشمانم نگریستی و در جواب تمام احساسم نسبت به خودت گفتی: حسی نسبت به تو ندارم!
این حس بوجود نیامده چه بود که چون پیکانی زهرآلود قلبم را نشانه رفت و آن را درید. چرا اصرارهایم اثری نداشت، چرا تلاش هایم بیهوده بود و از همه مهم تر چرا فراموش کردنت برایم غیر ممکن شد.
نمی دانم چه می خواهی تا برای آن شدن تلاش کنم! شاید، شاید توانستم آنی شوم که تو می خواهی.
چه کرده ام که خدا هر لحظه تو را از من دور تر می کند و در جواب استخاره هایم با تو بودن را برایم خوب ترسیم می نماید.
خداجان باشد ، هر چه تو بگویی! به کلامت ایمان دارم. صبر می کنم صبری به درازای عمرم، شاید این صبر می خواهد مرا به خودت برساند. اما خدای من بگذار دوباره این شعر را برایش بخوانم تا بداند هنوز فراموشش نکرده ام. بگذار بگویم :
نازنینا خار دیدستی مرا زان که زیر پای بشکستی مرا
میزنی بر عشق من چوب هراج تو مگر ارزان خریدستی مرا
گوهرم دادی تو بهر قرص نان کودکی یا مس تو دیدستی مرا
عالمی بودم که اندر راه عشق همچنان دیوانه کردستی مرا
حد زنی بر من گنهکارم مگر از قضا مجرم تو دیدستی مرا
می کنی شوخی تو با من بهر چه تلخک و بازیچه کردستی مرا
گفته ای با دیگران اسرار عشق گویی نا محرم تو دیدستی مرا
صبر من لبریز شد پس کو جواب شاید از یادت تو بردستسی مرا
می زنی بر زخم های من نمک کهنه و فاسد تو دیدستی مرا
روح و جانم خسته و درمانده شد آری حتما ........................!