زندگی زهرماری
در، نیمه باز است و نسیم ملایمی که از بین آن رد می شود، نقشه ای را که با یک نخ زرد به دیوار آویزان است، پس و پیش می کند. لقمه اول را می گیرم وبه آرامی در دهانم می گذارم، مزه زهر مار می دهد، همه ی نان پنیرها مزه زهر مار می دهند. من اولین کسی هستم که مزه زهر مار را در نان و پنیر کشف کردم. البته نام من در هیچ کجا به عنوان کاشف و یا مخترع ثبت نشده است، خیلی هم برایم مهم نیست، من که رازی نیستم که به این قبیل خودنمایی ها راضی شوم، برای من خود کشف مهم است، نه کاشف.
نسیم کمی تندتر شده است. نقشه روی دیوار تلوتلو می خورد. اولین جرعه چای را هورت می کشم، مزه زهرمار می دهد. این یکی را هم من کشف کردم، هنوز به کسی نگفته ام، و این اولین جایی است که این کشف را به صورت رسمی اعلام می کنم. برایم مهم نیست که دیگران باور کنند یا نه. وقتی که نقشه بیافتند، دیگر چه اهمیتی دارد که نقشه ی پستی ها باشد یا بلندی ها ؟!!
دیگر می شود اسمش را باد بگذاریم، باد می وزد و نقشه را به این طرف و آن طرف پرت می کند. میخ بیچاره دیگر تحمل ندارد. مدام به چپ و راست می رود، جایش شل شده است، نقشه بی تابی می کند ...
سفره را جمع می کنم، لوله می کنم ، می شود مثل یک مار چنبره زده. می اندازمش گوشه اتاق. سوز سرما می پیچد توی تنم، تمام بدنم به لرزه می افتد، استخوان هایم به یکدیگر می خوردند و صدای تلق و تلوق فضای اتاق را پر می کند.
میخ از جایش در می آید، نقشه آرام سر می خورد و روی زمین می افتد. مستخدم در را می بندد، نقشه را برمی دارد و نگاهی به سرتاپایش می اندازد. ارزش نگه داشتن ندارد، نقشه برای همیشه توی سطل زباله مدفون می شود.
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: نسیم کمی تندتر شده است. نقشه روی دیوار تلوتلو می خورد. اولین جرعه چای را هورت می کشم، مزه زهرمار می دهد. این یکی را هم من کشف کردم، هنوز به کسی نگفته ام، و این اولین جایی است که این کشف را به صورت رسمی اعلام می کنم. برایم مهم نیست که دیگران باور کنند یا نه. وقتی که نقشه بیافتند، دیگر چه اهمیتی دارد که نقشه ی پستی ها باشد یا بلندی ها ؟!!
دیگر می شود اسمش را باد بگذاریم، باد می وزد و نقشه را به این طرف و آن طرف پرت می کند. میخ بیچاره دیگر تحمل ندارد. مدام به چپ و راست می رود، جایش شل شده است، نقشه بی تابی می کند ...
سفره را جمع می کنم، لوله می کنم ، می شود مثل یک مار چنبره زده. می اندازمش گوشه اتاق. سوز سرما می پیچد توی تنم، تمام بدنم به لرزه می افتد، استخوان هایم به یکدیگر می خوردند و صدای تلق و تلوق فضای اتاق را پر می کند.
میخ از جایش در می آید، نقشه آرام سر می خورد و روی زمین می افتد. مستخدم در را می بندد، نقشه را برمی دارد و نگاهی به سرتاپایش می اندازد. ارزش نگه داشتن ندارد، نقشه برای همیشه توی سطل زباله مدفون می شود.