پسر هوس باز
دخترک لباس ساده ای بر تن داشت اما زیبایی نگاهش و معصومیت چهره اش او را مجذوب کرده بود. چند خیابانی تعقیبش کرد. سرانجام دل به دریا زد، قدمهایش را تند کرد و خود را به او رساند.
سربه زیربود و با "من کارت" ی که در دست داشت، خودش را مشغول ساخته بود. متوجه شد که مقصد دختر ایستگاه اتوبوس چند خیابان بالاتر است. برق شیطنت در نگاهش درخشیدن گرفت. او میتوانست درهمین فاصله کم هم به مقصدش برسد. سابقه درخشانی در مخ زنی داشت.
- سلام خانوم! حالتون خوبه؟ می تونم چند قدمی همراهیتون کنم؟
دختر برگشت و به او نگاه کرد. موهای مشکی، صورت جذاب و نگاهی گیرا، همه ویژگی های یک پسر ایده آل را داشت.
- اسمت چیه؟
پسر با تعجب گفت: دانیال ، کوچیک شما
"در دلش حس کرد با یک دختر ترشیده طرف است"
- اسم قشنگی داری ! قیافه تم خوبه!
دانیال تاکنون با چنین دخترساده ای مواجه نشده بود. معمولاً دخترها ناز می کردند، ادا و اطوار در می آورند و بعد...
- چشمات قشنگ میبینه عزیزم! میتونم بپرسم اسمت چیه خانومی؟
دختر بی توجه به سوال او، شروع کرد به صحبت کردن.
- می دونی چیه ؟ اعصابمو خورد کرده، دلم گرفته، دیروز باهاش قهر کردم ! بهش قول دادم که امروز حتما یه کاری می کنم که اون هم مثل من عصبانی بشه...
دانیال متوجه شد که قضیه از چه قرار است. مطمئناً دیروز با دوست پسرش دعوا کرده بود. دانیال سعی کرد همدردی کند.
- واقعا این روزها آدم خوب کم پیدا میشه...بعضی ها خیلی حرص آدمو درمیارن... بعضی ها هم اصلا لیاقت دوستی رو ندارن!
دخترک برآشفت. ایستاد وسر دانیال فریاد زد:
- نه ! این حرفو نزن! من هنوزم دوسش دارم! همیشه عاشقش بودم . هرچی می گه بی کم و کاست گوش می کنم اما دیروز یه چیزی ازش خواستم ولی اون...
سکوت کرد و به راهش ادامه داد. چند قدمی تا ایستگاه اتوبوس بیشتر نمانده بود.
- به نظر من درخواست دوستی منو بپذیر و اونو فراموش کن. اینطوری درس خوبی بهش میدی!
دختر شرم زده نگاهش کرد. صورتش سرخ شده بود.
- اون تورو فرستاده ؟
دانیال متعجب از این سوال ناگهانی، گفت:
- کی ؟ نه به خدا ! کسی منو نفرستاده!
به ایستگاه اتوبوس رسیدند. دختر ایستاد.
- دیشب تو رختخواب داشتم نقشه می کشیدم، اونم فهمیده و تورو فرستاده تا بفهمه چقدر دوسش دارم.
- نه باور کن.. کسی منو نفرستاده! آخه اون چه جوی فهمیده که نقشه کشیدی با یکی دیگه دوست بشی؟
دخترخندید و گفت: اون از همه چی خبر دار میشه!
اتوبوس سبزرنگی از راه رسید. دختر به سمت اتوبوس رفت و پسر با بهت نگاهش کرد.
دختر درحال سوارشدن گفت: بهش بگو "درسته که ازش ناراحتم، ولی اونقدر دوسش دارم که نمیتونم بهش خیانت کنم"
دانیال متعجب گفت : به کی بگم ؟
دختر صورتش را به سمت آسمان گرفت و گفت: به اون بگو... به خدا !