قاب عکس
گنجشک ها اواز میخوانندن و بازی میکردند.سرمای اسمان خوب شده بود و دیگر صورتش سفید نبود حالا رنگ ابی همیشگی خود را داشت. کلاغ ها در فراز اسمان پرواز میکردنند.
مادرم بیدار شده بود و بساط صبحانه را ارام اماده میکرد. صدای زنگ خانه که به صدا در امد به حیاط رفتم و در را باز کردم. بوی نان که به صورتم خورد نتوانستم تاب بیاورم و سریع یه تکه از ان را در دهانم گذاشتم.
لبخند خدارا در تمام لحظات زندگیم حس میکردم.
بعد ظهر ها افتاب که کمی ان طرف تر میرفت صندلی کوچکم را کنار همان گلدان سفیده ای که برادرم چند باری با توپ ساقه ی ان را شکسته بود می گذاشتم و مینشستم و به حیاط نگاه میکردم.
بزرگ تر که شدم دلخوشی هایمم بزرگ تر شد. حال دیگر بوی نان سنگک و صبحانه های گرم و خوش طعم مادرم خوشحالم نمیکرد. انقدر سرگرم کارهای روز مره ام شده بودم که وقتی برای ان ها نداشتم. مادرم که از پیش ما رفت خانه ی مان تیره شد. دیگر کسی مثل ان زمان شاد نبود. دیگر کمتر روزی در خانه ی مان میخندیدیم. از هم دور شده بودیم. انگار که مادر مارا به هم وصل میکرد که حال که او نیس همه از هم جدا شدیم. سالهای بعد پدرمم از پیشمان رفت.
حال از ان خانه و ان لبخند های همیشگی فقط یک عکس بر دیوار اتاقمان ماند و بس