برگ های دربند
چراغ های رنگین شهر نمایان شده بود ،ابرهای خشم الود ماه را در میان خود پنهان کرده بودند ؛وبه مهمانی آسمان قدم زنان می امدند .با صدایی ک سراسر ذهنم رافرا گرفته بود ،لرزه به تنم افتاد،خودرا کناره کشیدم دستانم را در هفتیه لباسم فرو بردم وبه راهم ادامه دادم هرچه پیش میرفتم برگ های بیشتری هم قدم خود میدیدم .اندکی درنگ کردم و بندهای کفشم رادرهم گره زدم .درهمین حین چشمانم به تابلوی ورودی زندان شهر افتاد غمی بر دلم نشست .ان برگ ها خوب میدانستند به کدام سمت بیایند میدانستند چه دل هایی با امدن پاییز بی تابی بیشتری میکنند ...خوب میفهمیدمشان ..چه ارزوهایی که از نظر ما ناچیز بود ،همین حوالی پاییز... قدم زدن بر روی برگ های فتاده بر زمین ارزوی ان برگ های دربند بود ک از درخت زندگی بر زمین گرمه تقدیر افتاده بودند