به یادتم سرباز
_الوو
_عاطفه خانم قصد امدن نداری؟!
_سلام.. اگه بگم یادم نبود باهم قرار داشتیم دعوام میکنی؟!
صدای نچ نچ کلافه ی رها کاملا معلوم بود که از دستم عصبیه اما چیزی نگفت.شاید از غمگینی حرفم فهمید و همین باعث شد چیزی نگه. نفسشو حبس کرد و بعد با عصبانیت بیرون داد.
_اسرا خانم...رفیق خل و چل و دیونه و روانی من... الهی فدام شی بدونی دنیا دست کیه.
خنده ی ریزی کردمو گفتم:
_جانم..
با صدای بلند گفت:
_جانمو کوفت..خیر سرت قرار بود بیای پیش منو سایه که بریم برای جنابعالی خرید کنیم. که برای شب اماده باشی. مامانت حق داشت ده بار تاکید کرد هواسمون به تو باشه.فهمیدی باید کجا بیای یا یجور دیگه حالیت کنم.!!
با گفتن و یاداوری قضیه ی شب حسابی حالم گرفته شد. چجوری میتونستم برای شب با خوشحالی اماده شم وقتی هنوز داغ دار رفتن بهرام بودم.با اینکه دیگه هیچ چیزی بین منو بهرام نبود اما من دوسش داشتم.
_عاطفه.... الووو... خداروشکر کر که بودی لالم شدی.
_الوو.. رها. نمیشه یجوری امشب کنسل بشه؟!
_عاطفه دیونه شدی.!تو چند وقته پیش داشتی همه ی ما رو کچل میکردی که میخوای ازدواج کنی میخوای زندگی مشترک شروع کنی. الان که موقعیتش پیش امده داری ناز میکنی؟؟
_نه منظورم......
_ببین عاطفه.. لوس نکن خودتو. همین الان پا میشی میای وگر نه من میام میکشمت تا همه راحت شیم.
صدای بوق قطع کردن تماس امد.
ادامه داستان در بخش بعدی....