"هیچ فکر نمی کردم بزنی زیر تمام حرف هات"
گاهی به یاد زیباترین لحظه ای می افتم که کنارت گذشت، روزی بود که برایم یک تی تاب گرفتی و رویش یک چوب کبریت گذاشتی و گفتی: "تولدت مبارک". آن روز لباس قرمزی هم به من هدیه دادی که هنوز هم به تن دارمش. هنوز هم لکه ای از آن تی تاب، کنار دکمه ی اولی ام است که بوی کارامل و شیرینی اش رفته اما هر بار که می بینمش یاد تو و حرف هایت می افتم.
بعضی اوقات خواب می بینم صدای پایی به من نزدیک و نزدیک تر می شود، هاله ای از نور آفتاب می خزد به درون زیرزمین و من این همه را از جای کلید گنجه ی گوشه ی زیرزمین می بینم. و بعد صدای قرچ قرچ باز کردن کلید می آید و گرمای دستی را حس می کنم که سال ها پیش من را بغل می گرفت و چرخ زنان در هوا می رقصاند و می خواند: "عروسک قشنگ من قرمز پوشیده" و موهای طلایی ام سر می خورد در هوا، بعد من را می نشاند روی چین های سفید دامنش و خاله بازی می کرد.
می دانم یک روزی خوابم تعبیر می شود، من به آمدن روزهای خوب امید دارم، می دانم روزی می رسد که به جای بوی سرکه و ترشی در زیرزمین، عطر لباس تو را می بویم، که بغلم گرفته ای و می بری پای سینک ظرفشویی آشپزخانه و صورتم را می شویی و من را از زیر این گرد چندین ساله بیرون می کشی و می بوسی.
این روزها انبردستی قرمز کنارم همه اش حرف های دلگیر می زند، همه اش می گوید تو بزرگ شده ای، قد کشیدی و نیازی به بازی با عروسک ها نداری اما من این حرف ها را باور ندارم و تا رسیدن به آغوش تو روز و شب انگشت های پلاستیکی ام را می شمارم.
محدثه رضایی زاده