سگ
روزی برای گردش به تپه های نزدیک شهر رفته بودم که سگی را در حال زجه و زاری دیدم . پرسیدم : چرا اینقدر ماتم زده و اندوهگینی ؟ گفت : از هم نوعان شما در این سرزمین . گفتم : چگونه ؟ گفت : مدتی پیش هنگامی که می خواستم از سرزمین شما بگذرم در کنار مزرعه ای برای استراحت ایستادم .گوسفندی را دیدم که برای ماده گاوی از حال و روزش و اینکه چگونه به او رسیدگی می کنند سخن می گوید . ازحمام کردن و تیمارشدن تا گشت و گذار و چریدن در چمنزارها و کوهستان ها . از جای خواب مناسب در تابستان و زمستان تا کمک به زایمان در وقت فارغ شدن . با خود گفتم : وقتی مردمان این سرزمین به گوسفندان دون پایه که کاری جز خوردن و خوابیدن ندارند این چنین می رسند با منی که از خانه و خانواده و اموالشان مراقبت می کنم و شان و مقام بزرگتری دارم چه می کنند . پس سراغ صاحب مزرعه رفتم و برای ماندن در مزرعه صحبت کردم . او هم با روی خوش مرا قبول کرد .
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم در اتاقکی تنگ و تاریک مرا با قلاده بسته بود . چند روزی گذشت بدون غذا و رسیدگی و تیمار . روز ششم یا هفتم بود که در اتاق را باز کرد و کمی نان خشک و مقداری آب برایم گذاشت .
از آن پس فقط شب ها در اتاق را باز می کرد تا بیرون بیایم . من که گرسنه و تشنه و خسته بودم هر جنبنده ای را غذا می دیدم و پارس می کردم . به خاطر تمام عذاب هایی که من می داد تصمیم به فرار گرفتم . بالاخره یک روز با تلاش فراوان از دست آن صاحب مزرعه گریختم .
به خیال خود که دیگر آزادم و هر کجا که بخواهم می روم . اما خیال باطلی بیش نبود . به نزدیک شهر که رسیدم دو مرد را دیدم که از اتومبیلی آبی رنگ پیاده شدند . نزدیکتر که شدند بوی غذا به مشامم رسید . خوش بو و خوش عطر . آنقدر گرسنه بودم که نفهمیدم چگونه به آنها رسیده ام و مشغول خوردن غذا هستم . سرم را که بالا گرفتم پشت ماشین کنار سگ های دیگر بودم . همه به من خیره شده بودند . متوجه نشدم کی مرا پشت ماشین سوار کرده اند .خجالت زده و آرام کنار رفتم و گوشه ای نشستم . نیم ساعتی ماشین سواری کردیم . میان تپه های اطراف شهر بودیم که بوی لجن و زباله آمد . همه ی ما را از ماشین پیاده کردند . نمی دانستم چه خبر است . یکی از مردها مرا با هر دو دست گرفت و دیگری با آمپولی در دست نزدیک شد . اول فکر کردم آمپول ضد هاری است . اما به محض اینکه تزریق کرد متوجه شدم جام مرگ است . کارشان که تمام شد ما را به حال خودمان رها کردند و رفتند . حال متوجه شدی چرا زجه می زنم .
مانده بودم چه بگویم . شرمنده و اندوهگین فقط نگاهش کردم تا زجه هایش تمام شد .
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم در اتاقکی تنگ و تاریک مرا با قلاده بسته بود . چند روزی گذشت بدون غذا و رسیدگی و تیمار . روز ششم یا هفتم بود که در اتاق را باز کرد و کمی نان خشک و مقداری آب برایم گذاشت .
از آن پس فقط شب ها در اتاق را باز می کرد تا بیرون بیایم . من که گرسنه و تشنه و خسته بودم هر جنبنده ای را غذا می دیدم و پارس می کردم . به خاطر تمام عذاب هایی که من می داد تصمیم به فرار گرفتم . بالاخره یک روز با تلاش فراوان از دست آن صاحب مزرعه گریختم .
به خیال خود که دیگر آزادم و هر کجا که بخواهم می روم . اما خیال باطلی بیش نبود . به نزدیک شهر که رسیدم دو مرد را دیدم که از اتومبیلی آبی رنگ پیاده شدند . نزدیکتر که شدند بوی غذا به مشامم رسید . خوش بو و خوش عطر . آنقدر گرسنه بودم که نفهمیدم چگونه به آنها رسیده ام و مشغول خوردن غذا هستم . سرم را که بالا گرفتم پشت ماشین کنار سگ های دیگر بودم . همه به من خیره شده بودند . متوجه نشدم کی مرا پشت ماشین سوار کرده اند .خجالت زده و آرام کنار رفتم و گوشه ای نشستم . نیم ساعتی ماشین سواری کردیم . میان تپه های اطراف شهر بودیم که بوی لجن و زباله آمد . همه ی ما را از ماشین پیاده کردند . نمی دانستم چه خبر است . یکی از مردها مرا با هر دو دست گرفت و دیگری با آمپولی در دست نزدیک شد . اول فکر کردم آمپول ضد هاری است . اما به محض اینکه تزریق کرد متوجه شدم جام مرگ است . کارشان که تمام شد ما را به حال خودمان رها کردند و رفتند . حال متوجه شدی چرا زجه می زنم .
مانده بودم چه بگویم . شرمنده و اندوهگین فقط نگاهش کردم تا زجه هایش تمام شد .