پنجره زنگ زده اتاق را باز کرد ، هوا سرد بود ولی نه به اندازه روز های پیش
لبخندی بر روی لبش نمایان شد .خوشحال بود که امروز میتوانست به کلاس خیاطی کبری خانم برود. نگاهی به آینه انداخت باز هم خیال همیشگی مغزش را به رقص درآورده بود ، روسری آبیش را سر کرد و چادر را روی سرش انداخت .کفشهای ساده اش را از جا کفشی درآورد و پوشید باز هم نگاهی به آینه انداخت .همه چیزش ساده بود لباسش ، کفشهایش و او این سادگی را دوست داشت .
باران شروع به باریدن کرده بود .چترش را باز کرد و از خانه بیرون رفت تا خانه کبری خانم دو سه کوچه ای مسافت بود .اوایل آذر بود ، دختر ته تغاری پاییز را می گویم .باد صورت لطیفش را سخت سرخ کرده بود .
چادرش را سفت گرفت که مبادا رهسپار باد شود . در این سکوت تنها صدایی که به گوش میرسید صدای خش خش برگ ها زیر پاهایش بود و چه صدایی ..... آنقدر چار قدش را سفت و سخت گرفته بود که غافل شد از چتر و چتر رقصان کنان رهسپار باد شد و بالا رفت .بالای بالا ، دستش را بالا برد که چتر را بگیرد ولی نه او حالا خیلی بالا رفته بود ، با چمشهایش که به سختی میتوانست بازشان کند چتر آبی را دنبال کرد .
اوحالا سایبانی شده بود برای درخت کوچک کاج .
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: