تمنـــای رستن!!!
همانانی که در خلوت و فضیحت خود یارای عاروننگ بی گمان خود هستند.
همانانی که میدانند ولیک خویش را به حماقت و تسامح زدند.
آنانی که انقدر مستمند تعشق و شیفتگی هستند که به هر خاشاک عاطفه ای دست دراز میکنند آری گدایی عشق!
من از همانانم ولیک نه آن بی نوای دلدادگی و دلباختگی
من از حرف ها میترسم حرفهای بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های آتشند.
و بند بند کلماتشان هریک انفجاری را ب بند کشیده اند!
کلمات و حرف هایی که پاره های بودن آدم اند...
اینان همواره در تفتیش مخاطب خویشند...
اگر یافتند مستریح میگردند وگرنه آرام و قرار ندارند!
من از اندرز ها بیمناکم!
ازهمانانی که دمادم روح مخدوش و مصدوم مرا به خرامش میکشند...
از تبسم خوف دارم چنانچه دلیلی باشد آن را از من ب سرقت میبرند...
از خفتن رعب دارم چون آغازیدن پس از فراغت طاقت و قوت می طلبد...
ولیک عجیب گریستن را دوست میدارم شگرف تسکینم میدهد و روان عطشان مرا با نزول خود سرشار میگرداند...
من بدهکــــــــــار خویش هستـم بدهکار لبخند های بی غرض خود بدهکـــــــــــار آن دل عفیف و سهل خود بدهکـــار گریه های شبانه و خنده های تصنعی بدهکــــــــار ترحم و توجـــه های ابلهانه و سفیهانه خویش بدهکـــــار...
آریــــــــــ !!اکنون ب گمان تو من چیستم؟؟
لبخند پرملامت پاییزی غروب در تجسس شب ؛گمنام و بی نشان در هوس سرزدن آفتابـــــــ مرگــــــ!!
خداوندا در این جا هیچ کس و هیچ چیز به خود هیچ نیســـــــت!!
بودن من "بی مخاطبـــــ" مانده من در اینجا همچون تو در انبـــــوه آفریده های رنگارنگت "تنهایـــــــــــــم"...
و همینک من مانده ام و ...مــــــــــــــن!!