بد شانس - قسمت سوم
تنها دارایی م 5 تومن رو دادم به شاگرده از جیبش پول خرد در اورد -که بده بهم ، بعد یه نگاه کرد و گفت هارالی سان ؟؟ گفتم تبریز
با یه نگاه که انگار گنج پیدا کرده گفت برو بشین پیاده شدنی بیا بقیشو بگیر.
از داخل اتوبوس داشتم بیرون رو نگاه میکردم و خدا خدا میکردم که تا هوا تاریک نشده برسم به خونه پسرخالم اینا .
شبای تهران مثل شبای بندر نیست که براش آهنگ بخونن
شبای تهران شبیه سریال
The Walking Dead
هست
وقتی تو تهران شب میشه ، یه مشت آدم مخ تعطیل تا دندان مسلح با دندونای یکی بود یکی نبود میریزن تو خیابون
یعنی اونقدر قیافه های این آدما استخوانیه که خود زامبی با دیدن این افراد پشماشون میریزه .
ولی از اینکه بنده خدای شانس هستم یهو اتوبوس با یه وانتی تصادف کرد
شاگرد بلیط جم کن با صدای بلند گفت :
آقایون خانوما پیاده شین تصادف کردیم.
یه آهی کشیدم و منم همراه مسافرا پیاده شدم .
باید تا سر چهارراه میرفتم تا تاکسی گیرم میومد
از ترس شبای تهران ، با کوله پشتی سنگین تا سر چهارراه دویدم و نفس نفس زنان به یه تاکسی گفتم مستقیم و اونم گفت سوار شو .
همین که سوار شدم دیدم اذان گفت ، یه خیابون مونده به محله پسر خالم اینا دستمو انداختم ته جیبم و دیدم خالیه
وای یادم رفته بود بقیه پول رو از بلیط جم کن بگیرم ، لعنتی شاگرد اتوبوس از شهرستانی بودن من سو استفاده کرده بود.
یه نگاه کردم به راننده
تو ذهنم یه نقشه کشیدم که اگه گفت پول بده میگم موقع سوار شدنی دادم
با ترس و لرز گفتم : ببخشید من میخوام پیاده شم
ماشین رو کشید بغل و نگه داشت از ماشین پیاده شدم و با خونسردی به راهم ادامه دادم
با چند تا بوق ترس افتاد به جونم راننده شیشه بغل رو تا ته کشید پایین و گفت:
-آقا پسر کرایه نمیدی ؟
+ کرایه ؟؟
- آره کرایه ، کرایه ندادی عزیزم
+ کرایه رو موقع سوار شدن دادم دیگه
یکی از مسافرای تاکسی گفت : آقا من عجله دارم ، اگه میگه داده حتما داده دیگه ، برو برادر من عجله دارم .
- یه لحظه وایسا برادر من باید تکلیفم رو با این بچه زرنگ مشخص کنم ، ببینم چند تومنی داده بودی ؟؟
+5 هزار تومنی
راننده کل دخل زیر نمد جلو سینه رو ریخت بیرون ، همه نوع پول بود به جز 5 تومنی - بدنم یه لحظه یخ شد
تو زندگیمون یه بار خواستیم زرنگی کنیم ها ، بدبختی اینه تو نقش منفی هم شانس نداریم نه پول حلال بهمون میسازه نه حرام .
راننده از حرصش داد زد : اینم گدایی جدیده راه انداختن
یه هزار تومنی رو از شیشه پرت کرد بیرون بعد گاز داد.
همین که سرم رو بالا بردم دیدم یه زامبی بدجور به هزاری خیره شده ، فکر کنم هزاری هیپتونیتزمش کرده بود یواش یواش از جلوش رد شدم بعد یهو شروع به فرار کردم .
تا سر کوچه همین جور یکسر دویدم سر کوچه نفس نفس زنان وایسادم تا به پسر خاله زنگ بزنم تا در رو باز کنه و بدون مانع وارد خونه بشم
گوشی بردم دم گوشم
بعد چنتا بوق همین که الو رو شنیدم یهو دیدم زامبی هیپنوتیزم شده گوشی رو به روش کف زنی از دستم زد و فرار کرد .
تف به این شانس کم مونده بود ها این مرحله رو تموم کنم
واقعا وقتی زامبیا کتونی میپوشن سرعتشون ماورایی زیاد میشه
ای بابا باز مثل پارسال باید یه گوشی بخرم
بعد رسیدن به خونه از اینکه با داشتن اینهمه بدشانسی سالم رسیده بودم خونه خیلی خوشحال بودم
پسر خاله هم منو گذاشت جلوش و یه چند ساعتی سرم داد کشید ولی آخر سر خسته شد و دو تایی تو پذیرایی خوابیدیم .