
پایان و آغاز
وقتی آخرین دم دیگر بازدم نشد ،
قلبش از تپش افتاد ؛
ریسمان روح را از تن وا کردند.
روح مبهوت و خیره مانده بر پیکر بی جان ، راهی آسمان شد.
هاج و واج مانده بود که سرش به طاق ابر چسبید !
چه بلوایی بود درون ابر ... !
چه غوغایی بود دمی مانده به تولد باران ...... !!!!
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: قلبش از تپش افتاد ؛
ریسمان روح را از تن وا کردند.
روح مبهوت و خیره مانده بر پیکر بی جان ، راهی آسمان شد.
هاج و واج مانده بود که سرش به طاق ابر چسبید !
چه بلوایی بود درون ابر ... !
چه غوغایی بود دمی مانده به تولد باران ...... !!!!
این داستان را خواندند (اعضا)
فاطمه رنجبر (21/9/1396),مجتبی صمدیار (23/9/1396),آرمیتا مولوی (25/9/1396),مجتبی صمدیار (11/12/1396),
نقطه نظرات
نام: آرمیتا مولوی ارسال در شنبه 25 آذر 1396 - 15:39