
کمی شبیه آدم
به نام خدا
داستان:گوسفند های آدم
نویسنده:سلیمان عارفی
((فرض کنید آخرین آدمیزاده ای هستید که در این کره ی خاکی زندگی می کند...تک و تنها...بی آنکه حوا موایی در کار باشد و در حال انقراض.
در این مدت با جفت چشمانتان که از حدقه در آمده،به معنی واقعی کلمه ، می بینید جهان به یک باره طبق سنت دموکراسی به دست گونه ای از پستانداران که تعدادشان حتی از حشرات هم بیشتر شده ، یعنی گوسفندان می افتد و در این آشفته بازار که چون مهمان ناخوانده ، ناخوانده آمده ، چنان حیرت برتان می دارد که گروه گروه شاخ از در و دیوار کله تان در می آید و با وجود این فراوانی ، به دلیل برخی خطاهای آماری به نام دوشاخه شناخته می شوید.
هنوز حال و هوای این بلواها به طبع شما نساخته که ناگاه می بینید ، ای دل غافل ، عید قربان سر رسیده و وقت آن است که قربانی کنید.
بنده ی حقیر بی آنکه ذره ای شک و تردید به دل راه دهم ، شخصا حاضر بودم یکی از شهروندان گوسفند را فقط در راه رضای خدا ذبح کنم .
همین گوسفندانی که چند روز پیش ، مجلس شورای گوسفندی ، در موردشان این قانون را تصویب کرد :( ( به استناد ماده ی هفتم و نر بیست و هشتم ، اگر به هر دلیلی ، علی الخصوص سهوی ، یک تار پشم از سر گوسفندی کم شود ، باید جهت پرداخت دیه ، به خانواده ی مقتول، یک دسته چک صد برگ سفید امضا تقدیم گردد.))
با این اوصاف ، باید بنده را پس از رستم و آشیل - که خدا پاشنه ی بلندش رابیامرزد - درجمع سه اسطوره ی اول جهان به شمار آورند . انگشت کردن توی سوراخ موش سد که نیست ؛ خیلی جربزه میخواهد .
با این وجود کنار نکشیدم و قید همه چیز را زدم .
از قضا شانس اف اف خانه ام را زد و من هم از خوش شانسی شنیدم .
چشمم به امید یافتن قربانی ، چنان در و دیوار خانه را به هم دوخت که ناگاه میشی با چشم های میشی از دل آن در آمد.
با خود گفتم :( ( یا خدا ، نکند این جریان به قصه ی ابراهیم خلیل تلمیح داشته باشد. )) میش را دست و پا بسته انداختم توی حیاط وهمین که گردنش را با چاقو خط انداختم ، یکهو چشمم به یک شیشک تر و تمیز هم افتاد . با خود گفتم :((میش بود به شیشک نیز آراسته شد. ))
هردو را سر بریدم و اتفاقا با هم سلفی هم گرفتیم ؛ البته یهویی.
همین که خواستم گوشت شان را بسته بندی شده به عنوان خیرات بین همسایه های گوسفندم پخش کنم ، یکهو در و همسایه ، همگی ریختند سرم . خواستم سری توی سرها در بیاورم ولی از بد اقبالی سرم گم شد و مشت و لگد بود که به عضو حساسم کوبیده می شد . خواستم ثواب کنم ، کباب شدم .
حالا روزی سه وعده در سیل چک های برگشتی مربوط به دیه ی این دو راس غرق می شوم .
زندگی با وجود این همه قرض و قوله خیلی برایم سخت شده . حتی یک برگه از چک ها را نتوانستم پاس کنم .
حالا که همه ی پته ام را ریختم روی آب ، شما که داستان مرا شنیدید و گوسفندی منصف و عادل هستید، لااقل بگویید گناه من فلاکت زده ی در به در ، توی این جریان چه بود که باید به خاطر قربانی کردن یک میش و شیشک ناقابل ، آن هم در راه خدا ، اینطور تاوان بدهم.))
مرد سکوت کرد . دوباره به چرت زدن ادامه داد . سرش بی اختیار تکان می خورد و آب دهانش از گوشه ی سیاه و چرکین لب ، روی پیراهن کثیف و خونینش جاری می شد . به ناگاه چرتش پاره شد و با چشم های نگران لختی به بازپرس نگریست و سپس اطراف را پایید . صدای جیغ و فریاد سوزناک همسر و تنها دخترش هنوز توی گوشش می پیچید .
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: داستان:گوسفند های آدم
نویسنده:سلیمان عارفی
((فرض کنید آخرین آدمیزاده ای هستید که در این کره ی خاکی زندگی می کند...تک و تنها...بی آنکه حوا موایی در کار باشد و در حال انقراض.
در این مدت با جفت چشمانتان که از حدقه در آمده،به معنی واقعی کلمه ، می بینید جهان به یک باره طبق سنت دموکراسی به دست گونه ای از پستانداران که تعدادشان حتی از حشرات هم بیشتر شده ، یعنی گوسفندان می افتد و در این آشفته بازار که چون مهمان ناخوانده ، ناخوانده آمده ، چنان حیرت برتان می دارد که گروه گروه شاخ از در و دیوار کله تان در می آید و با وجود این فراوانی ، به دلیل برخی خطاهای آماری به نام دوشاخه شناخته می شوید.
هنوز حال و هوای این بلواها به طبع شما نساخته که ناگاه می بینید ، ای دل غافل ، عید قربان سر رسیده و وقت آن است که قربانی کنید.
بنده ی حقیر بی آنکه ذره ای شک و تردید به دل راه دهم ، شخصا حاضر بودم یکی از شهروندان گوسفند را فقط در راه رضای خدا ذبح کنم .
همین گوسفندانی که چند روز پیش ، مجلس شورای گوسفندی ، در موردشان این قانون را تصویب کرد :( ( به استناد ماده ی هفتم و نر بیست و هشتم ، اگر به هر دلیلی ، علی الخصوص سهوی ، یک تار پشم از سر گوسفندی کم شود ، باید جهت پرداخت دیه ، به خانواده ی مقتول، یک دسته چک صد برگ سفید امضا تقدیم گردد.))
با این اوصاف ، باید بنده را پس از رستم و آشیل - که خدا پاشنه ی بلندش رابیامرزد - درجمع سه اسطوره ی اول جهان به شمار آورند . انگشت کردن توی سوراخ موش سد که نیست ؛ خیلی جربزه میخواهد .
با این وجود کنار نکشیدم و قید همه چیز را زدم .
از قضا شانس اف اف خانه ام را زد و من هم از خوش شانسی شنیدم .
چشمم به امید یافتن قربانی ، چنان در و دیوار خانه را به هم دوخت که ناگاه میشی با چشم های میشی از دل آن در آمد.
با خود گفتم :( ( یا خدا ، نکند این جریان به قصه ی ابراهیم خلیل تلمیح داشته باشد. )) میش را دست و پا بسته انداختم توی حیاط وهمین که گردنش را با چاقو خط انداختم ، یکهو چشمم به یک شیشک تر و تمیز هم افتاد . با خود گفتم :((میش بود به شیشک نیز آراسته شد. ))
هردو را سر بریدم و اتفاقا با هم سلفی هم گرفتیم ؛ البته یهویی.
همین که خواستم گوشت شان را بسته بندی شده به عنوان خیرات بین همسایه های گوسفندم پخش کنم ، یکهو در و همسایه ، همگی ریختند سرم . خواستم سری توی سرها در بیاورم ولی از بد اقبالی سرم گم شد و مشت و لگد بود که به عضو حساسم کوبیده می شد . خواستم ثواب کنم ، کباب شدم .
حالا روزی سه وعده در سیل چک های برگشتی مربوط به دیه ی این دو راس غرق می شوم .
زندگی با وجود این همه قرض و قوله خیلی برایم سخت شده . حتی یک برگه از چک ها را نتوانستم پاس کنم .
حالا که همه ی پته ام را ریختم روی آب ، شما که داستان مرا شنیدید و گوسفندی منصف و عادل هستید، لااقل بگویید گناه من فلاکت زده ی در به در ، توی این جریان چه بود که باید به خاطر قربانی کردن یک میش و شیشک ناقابل ، آن هم در راه خدا ، اینطور تاوان بدهم.))
مرد سکوت کرد . دوباره به چرت زدن ادامه داد . سرش بی اختیار تکان می خورد و آب دهانش از گوشه ی سیاه و چرکین لب ، روی پیراهن کثیف و خونینش جاری می شد . به ناگاه چرتش پاره شد و با چشم های نگران لختی به بازپرس نگریست و سپس اطراف را پایید . صدای جیغ و فریاد سوزناک همسر و تنها دخترش هنوز توی گوشش می پیچید .
این داستان را خواندند (اعضا)
سلیمان عارفی (22/9/1396),زهرابادره (آنا) (24/9/1396),سلیمان عارفی (30/9/1396),لیلا حسن زاده (12/10/1396),