ذبیح عمو !
عمو ذبیح منظورم هست. آقای قد بلندی که کف کله اش مورچه اسکی می رفت و توی موهای دور کله اش شپش استراحت می کرد. با شکم بزرگی که به زور حرکتش می داد که اگه به دست یه مامای کاربلد می افتاد چهار قل بچه از توش بیرون می آورد. روز تعطیل بود و فقط تعمیرگاه عمو ذبیح درحالت دو لنگه باز رویت شد و خودش توی مغازه رو به رویی درحال خوردن نوشابه 1/5 لیتری مشکی به تیر رأس چشم اومد.
_ «عمو ذبیح شمایید؟»
+« بله... فرمایش! »
_ «ببخشید عامو، ما توی جاده تصادف کردیم... چراغای جلوی ماشین خرد و خاکشیر شده اگه زحمتی نیس تعویضش کنید. چراغ نو هم خریدیم.»
+ «رو چشوم دو دقه صب کنید ساندویچ تموم شد درخدمتم»
بیست دقیقه بعد عمو ذبیح درحالی که کمربند شلوارش رو، روی شکم سفت می کرد. با اُبهت کامل، دیدی جلوی ماشین انداخت؛ کاپوت رو بالا زد و با تمام سر رفت داخل موتور و بعد از مکثی پنچ دقیقه ای، سرش رو از توی موتور کشید بیرون و گفت «سه سوته حله»
سه تا سوت عمو، چیزی قریب به سه ساعت و نیم طول کشید. با یه عالمه سیم که توی دستش بود گفت «بفرمایید تموم شد. یه خورده سیم کشی داخل ماشین پوسیده بود سیم ها رو هم تعویض کردم. چون مهمون شهر ما بودید کارتون رو راه انداختم و اگرنه بنده متخصص تعمیر ماشین سنگین هستم. سواری راه دستم نیس»
نگاه تحسین برانگیز با قدردانی بی شائبه از زحمات عمو به عمل اومد همراه با اشکی که از سر شوق گوشه چشم داشتیم دعای خیر نصیب عمو کردیم. عمو هم به رسم مهمان نوازی پول هنگفتی گرفت و با لبخند رضایت ما رو بدرقه و راهی جاده کرد.
تاریکی کم کم داشت نقاب از چهره بر می داشت و از قیافه ظلمت زده خودش پرده برداری می کرد. هنرمندی عمو ذبیح فقط توی شب قابل رویت بود. چراغ ها رو روشن کردیم یکی نور بالا بود یکی نور پایین. به حق چیزهای ندیده. چاره ای نبود.
ننه سرما راه گم کرده بود. خسته و کوفته و تشنه، از شیشه های باز ماشین سرزده و غافلگیر کننده داخل شد. شیشه های ماشین رو بالا کشیدیم صدای ضبط صوت قطع شد. شیشه ها رو پایین کشیدیم. ضبط شروع کرد به ادامه خوندنش. تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی... ندانم که چه بودی ندانم که چه هستی ...
سکوت رو میشه تحمل کرد ولی سرما رو نه.
آسمون از رفتن خورشید خانم دلش تنگ شده بود. شروع کرد به یه ریز گریه کردن. برف پاک کن رو روشن کردیم؛ جفت راهنما هم روشن شد. راهنما رو خاموش کردیم، برف پاک کن سرجاش میخکوب شد. گریه ی آسمون شدت داشت. چاره ای نبود.
خِررت خِررت برف پاک کن، تیک تیک راهنما، تِق تِق دونه های بارون و غُرغُر اهالی ماشین، توی هوای سرد، سمفونی به راه انداخته بودن که مرحوم بتهون هم تا به حال توی عمرش نشنیده بود.
هر دفعه که به یکی از آبشن ها مورد تفقد عمو ذبیح دست می زدیم صلواتی جلّی برای روح و روانش صادر، فاکتور نویسی و بدون دریافت هزینه ی اضافی به در تعمیرگاهش ارسال میشد و بعد سکوت. صدای سمفونی باعث شد که مسیر رو اشتباه بریم.
چشم های ماشین یکی نزدیک بین یکی دوربین، صلوات به روح عمو ذبیح. راهنما و برف پاک کن هر دوتا با هم هنرنمایی می کردن، صلوات به روحش. ضبط صوت خاموش شده بود بازم صلوات. فن بخاری از کار افتاده بود صلوات بلند تر.
یه تریلی سبقت گرفت جفت راهنما زد و اشاره کرد بزنید کنار. گویا راننده محترم پلاک ماشین رو که دیده بود حس کمک، حس آشنایی و حس هم استانی بودنش با هم دست در دست هم داده بودند به مهر و همزمان گل کرده بودن. کنار تریلی موازی وایسادیم. سر راننده از شیشه ماشین اومد بیرون؛ قطره های بارون صاف می خوردن توی تخم چشمش. شیشه ماشین رو آوردیم پایین؛ ضبط با صدای بلند شروع به چهچه زدن کرد. آه ای فلک ای آسمان تا کی ستم بر عاشقان .. بشنو تو فریاد مرا آه ای خدای مهربان ...
صدا به صدا نمی رسید. داد زد «کاکو؟ کجو می خووی بری ؟چرو جفت راهنمات روشنه ؟» شرح ما وقع کردیم. دستش رو از ماشین آورد بیرون و گفت «من جاده رو مثل کف دستم بلدم» بارون با ضربه می خورد کف دستش. گفتیم «خدا خیرت بده. آدرس بده می خوایم از کمربندی شهر بیرون بریم» سیبیلش رو تاب داد و گفت «یاد نمی گیرید. پشت سر من بیاید. از روی پل که رد شدیم وقتی جفت راهنما زدم شما مسیر سمت چپ رو بگیرید و برید به امید خدا؛ من جای دیگه ای کار دارم. مسیرم خلاف جهت شماس»
همراه تریلی، عروس کشون راه افتادیم. یه سواری از ما سبقت گرفت و پشت سر تریلی افتاد. بوق زد یعنی برو کنار از سر راهم. بی فایده بود. بوق با راهنما زد. بازم بی فایده بود. بوق ممتد با جفت راهنما زد. تریلی هم جفت راهنما زد یعنی مشکل دارم. کاری به من نداشته باش. اینقدر که تفاسیر علائم و وقایع توی ماشین زیاد بود که یهو یکی داد زد «تریلی جفت راهنما میزنه بپیچ سمت چپ» پیچیدیم سمت چپ و افتادیم توی یه بلوار خلوت. 3 کیلومتری که رفتیم یادمون افتاد؛ قراربود بعد از پل بپیچیم سمت چپ و ما بدون دیدن پل پیچیدیم سمت چپ.
جاده ی بدون بردیده گی، نصف شب، بارون، جفت راهنما، عمو ذبیح، اعصاب داغون، جاده لغزنده، تریلی، تِق تِق، خِرت خِرت، تیک تیک، غُرغُر....
15 کیلومتری شد رفت و برگشت. توی این مدت تاریکی جاش رو به روشنایی داد و هوا صاف شد و ضبط می خوند
این آمدن این رفتنم رنج و عذابی بود و بس ... ای فلک بازی چشم تو نازم ... بیگمان آمدم تا که ببازم ...
یه خورده که سرعت گرفتیم رسیدیم به دوست و هم استانی عزیز، که هِلک و هِلک داشت توی جاده زیگزاگ می رفت.
بوق زدیم یعنی سلام
جفت راهنما زد یعنی من بیدارم خوابم نبرده.
تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی... ندانم که چه بودی .. ندانم که چه هستی ....
پی نوشت:
_ بعد از خوندن کتاب خوشه های خشم (جان اشتاین بک) به بنده خدایی که اصرار داشت کتاب رو بخونم گفتم چرا کتاب یهو قطع شد.. نکنه دوجلدی هست و من خبر ندارم ..نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت.. کوتاه و تفکر برانگیز گفت مگه بدبختی و بیچاره گی، پایان و انتها داره؟ خاطره این دفعه منم بدون هیچ پیام و پایانی یهو تموم شد ..( منو به قیافه خل و چلی تصور کنید که ادای متفکر ها رو در آورده) میگم.. مگه آواره گی و گم و گور شدن هم تعریف کردن و پایان و انتها می خواد؟
_ عمو ذبیح واقعا واقعی بود... (اینقدر که از دستش حرص خوردم و عصبانی شدم بنده خدا رو بد توصیف کردم) اگر از کویش گذر کردید از جانب بنده حقیر هم سلام برسونید. صلوات ها رو یادآور بشید .
یاعلی