سفارش مدیر
اگر کار دولتی نباشد، پس این همه تحصیلات برای چه بود؟! یعنی سال ها، عمرم را بیهوده تلف کرده ام؟ اگر باید دنبال شغل آزاد بروم، پس چه تفاوتی است بین من و آن کسی که درس نخوانده؟! فرقی که نیست هیچ، او خیلی هم مزیت دارد؛ زودتر از من مشغول کار شده، هم سرمایه ی بیشتری دارد و هم زودتر صاحب زندگی شده است. این افکار نزدیک است دیوانه ام کنند که می شنوم یکی از ادارات منطقه مان نیازمند متخصص نرم افزار است. تمام مدارک را برمی دارم و خودم را زود به مسئول کارگزینی آنجا می رسانم. درست است و نیرو نیاز دارند. حالا این خبر چطور به گوش من رسیده، خودم هم نمی دانم. این طور خبرها را هیچ کسی نمی فهمد.
مدارکم را ارائه می دهم. مدرک فوق لیسانس نرم افزار و کارت پایان خدمت و...
در این مدت اختراعی هم داشتم که آن را برایش توضیح می دهم. مسئول خیلی از رزومه ام راضی است و من را می پذیرد. قرار می شود چند روز دیگر برای امضای قرارداد خبرم کند. به خانه می روم و منتظر تماس می مانم. هر لحظه منتظرم تا تلفن زنگ بزند و دلم شاد شود. خانواده ی شلوغی دارم. 5 خواهر دم بخت و دو برادر کوچکتر از خودم. پدرم اوستای گچ کاری است که روزها منتظر کار سر میدان می ایستد. گاهی ماه ها هم کاری پیدا نمی شود و چقدر در آن دوران گرسنگی می کشیم. یک شب را هیچ وقت از یاد نمی برم که حتی نان هم برای خوردن نداشتیم. نیمه شب از شدتِ گرسنگی از خواب پریدم. دیگر تحمل نداشتم. چیزی هم در خانه نبود. ساعت 3 بامداد از خانه بیرون آمدم و خودم را به سطل آشغال سر کوچه رساندم. چشمانم تیره و تار می رفت. معده ام مثل سنباده به هم می خورد.
خواستم تا از لابلای آشغال ها، چیزی برای خوردن پیدا کنم که ناگهان جوانی را دیدم که تا کمر خم شده و در حال تفکیک زباله ها بود. تعجب کردم که در این ساعت هم، سطل آشغال مشتری دارد. جوان وقتی سرش را از سطلِ آشغال بیرون آورد تا برود، جا خورم؛ همان رفیقِ دوران دبیرستانم بود. کشتی گیری که چند مدال قهرمانی هم گرفته بود. پنهان شدم و از گوشه ی دیوار، نگاهش کردم. قیافه و رفتارش شبیه معتادان بود. از اعتیادش کمرم شکست. به پهلوانِ دبیرستان معروف بود ولی حالا...
هنوز بوی سیگارش در هوا بود که به سطل زباله یورش بردم. فرصتی نبود، شاید سرو کله جوانِ دیگری پیدا شود. خودم را به بالای سطل رساندم و تا کمر در آن فرو رفتم. حسِ بدی داشتم. احساس کردم تمامِ غرورم داخل سطل فرو رفت. امان از دست آشغال جمع کن ها، انگار سطل را شخم زده بودند. از لابلای قوطی های نوشابه و جعبه های پیتزا، نگاهم به پوست های هندوانه ای افتاد. فقط پوست بودند ولی من به آنها امید داشتم. جز امید چیز دیگری برایم نمانده بود.
پوست ها را برداشتم و زود به سمت خانه دویدم. خانواده ی آبرومندی بودیم و دوست نداشتم تا کسی از همسایه ها من را در کنار سطل ببیند. داخل خانه که رسیدم، خواستم دلی از عزا دربیاورم که متوجه بیداری مادرم شدم. او هم مثل من گرسنه بود. پوست هندوانه ها را رو کردم. می خواستم تمام دنیا را به پایش بریزم ولی افسوس که چند پوست هندوانه بیشتر نداشتم. اول لبخندی زد ولی کم کم به گریه تبدیل شد. من هم گریه ام گرفت و هر دو با هم گریه می کردیم و پوست ها را می خوردیم. می خوردیم که نمیریم و گریه می کردیم به روزگار سیاهمان. حال عجیبی بود. غربت سختی در قلبمان موج می زد. انگار غریبه هایی بودیم در قلب شهر. بعد از گریه های آن شب مادرم، بیشتر برای پیدا کردن کار مصمم می شوم. باید برای نجات خانواده کاری کنم.
فردا تا از خواب بلند می شوم، یک راست با کارگزینی اداره تماس می گیرم. با بستن قرارداد آن کار، خون دوباره ای در رگ ها خانواده ام جاری می شود. تلفن را برمی دارم تا زنگ بزنم ولی نمی گیرد. به خاطر بدهی یکطرفه شده است. لباس هایم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم. تا آنجا فاصله ای نیست. از کنار ماشین های شاسی بلند می گذرم و خودم را به اداره می رسانم. به سمت مسئول کارگزینی می روم. تا من را می بیند، جا می خورد و می گوید: «مگه نگفتم خودم تماس می گیرم، چرا خودت اومدی؟» نمی توانم بگویم که خط تلفنمان بر اثر بی پولی یکطرفه شده است و ناچار شدم که حضوری بیایم. معذرت خواهی می کنم و به سمت درِ خروجی راه می افتم. آنقدر ذهنم درگیر مشکلات است که راه خروجی را گم می کنم. نگهبان را در سالن می بینم. بعد از معرفی خودم و بیان ماجرای استخدام، راه خروج را از او می پرسم. تعجب می کند و می گوید: «نیرو که گرفتن! خیلی وقته!» انگار قلبم از حرکت می ایستد. چطور امکان دارد که نیرو گرفته باشند. مسئول کارگزینی به من قول داده و قرار است برای بستن قرارداد به من زنگ بزند. دیگر نمی توانم تحمل کنم. چیز برای از دست دادن ندارم. به سمت کارگزینی می روم. وقتی مسئولش را می بینم با عصبانیت می گویم: «درسته نیرو گرفتین؟» مسئول انگار جا می خورد. با سکوتش می فهمم که بله، کار از کار گذشته است. اشک از چشم هایم جاری می شود و بغض راه گلویم را می بندد. وقتی مسئول حال و روزم را می بیند، می گوید: «واقعا شرمنده ام، من قبول دارم که حق شما بود ولی چیکار کنم که مدیر سفارشش رو کرد.»