دکترای اسنپ
یکبار معلمم به بچه های کلاس گفته بود: «اگه سیروس سر جلسه امتحانم نیاید، نمرش بیسته.» خیلی قبولم داشت و من هم کم درس نمی خواندم. خرخوان به معنای واقعی کلمه بودم. همیشه دستم کتاب بود یا کتاب دستم. نمی دانم؟! از پدرم زیاد تعریف دانشمندان را شنیده بودم و می خواستم در آینده، مثل آنها باشم. دیپلم را با نمرات عالی گرفتم و بلافاصله در کنکور شرکت کردم.
سرضرب دانشگاه روزانه قبول شدم. وقتی قبول شدم، فقط 18 سال داشتم. تازه پشت لبم سبز شده بود. دانشگاه دولتی بود ولی در دیار غربت. تحصیل در آنجا هزینه ای نداشت اما خوابگاهش نه. هزینه ی خوابگاه، با خود دانشجویان بود. پدرم با کارگری، هزینه های من را می داد. خرجم سنگین بود و کمرشکن ولی پدر خوشحال بود. از اینکه پسرش سری در سرها درآورده. اینکه روزی شخص مهمی خواهد شد و دیگر نیاز نیست یک عمر مثل خودش، کارگری کند.
دوره کارشناسی 4 سال طول می کشید و هزینه ها تمامی نداشت؛ خوابگاه، کتاب، خورد و خوراک؛ درس ها هم همین طور. هر چه می خواندم و پاس می کردم، دوباره مثل علف هرز رشد می کردند. برخی دروس هیچ ربطی به رشته ام نداشتند. چاره ای نبود! کارشناسی، کارشناسی ارشد و در نهایت دکترا را به پایان رساندم. در این مدتِ تحصیلی چه زجرها که نکشیدم ولی با هر مصیبتی بود، آن را به پایان رساندم. چه بگویم! منطقِ پدرم بود: «اگه میخایی به جایی برسی، درس بخون!»
آنقدر خواندم و خواندم تا دکترا را گرفتم. حالا وقتش بود به جای برسم. آنجا کجا بود؟! همان جایی که همیشه پدرم می گفت. عنوان دکترا آمد و چسبید به اول فامیلم. چه حس خوبی داشت. منتظر آزمون های استخدامی شدم ولی خبری از جذب در رشته ی من نبود. سنم همین طور بالا و بالا می رفت. 35 ساله شدم. بعضی آزمون های استخدامی هم که رشته ام بود، سنم مجاز نبود. 10 سال کمتر از سنم را می خواستند. برخی ادارات هم با داشتن کارمندان بسیاری ولی آزمون استخدامی نداشتند؛ یعنی آنها چطور افراد مورد نیازشان را جذب می کردند؟! بعضی جاها هم انگار لژ خانوادگی بود.
مدرکم بالا بود ولی کار پیدا نمی شد؛ شاید هم بود ولی نه برای من. از پیدا کردن کار ناامید شده بودم. حال خوبی نداشتم. برخی افراد را در جامعه می دیدم که سواد کمی داشتند ولی جایگاهشان عالی بود. این سرخورده ام می کرد.
آن موقع که سنم کم بود و مدرک نداشتم، برای کار، مدرک می خواستند و الان که مدرک دارم، از فیلتر سن رد نمی شوم. پازل جوری چیده شده که داخل آن نباشم. نزدیک بود که دیوانه شوم تا سرو کله اسی پیدا شد. ارشد را با اسماعیل در یک دانشگاه گذراندم. الان در مغازه ی لبنیاتی کارگری می کرد. تنها فرق من و اسی این است که او دکترا را ادامه نداد و یک راست دنبال کار رفت اما من نه. حالا از من صد پله جلوتر است. هم کار دارد، هم ماشین ولی زن نگرفته و نمی دانم چرا؟!
اسی تا حال و روزم را فهمید، گویا به رگ غیرت رفاقتش بر خورد. به پراید 78 خودش که جلوی در لبنیایتی پارک کرده بود، اشاره کرد. گوشه ی سپر آن کمی خورده بود. سوئیچ را به من داد و گفت: «روزا دست تو، باهاش کار کن!» قرار شد با ماشینش روزها کار کنم و در عوضش، درصدی را هم به او بدهم البته درصد کمی. بیشتر می خواست کمکم کند.
روزها در خیابان به دنبال مسافر می گشتم ولی مسافر نبود. همه ملت مسافرکشی می کردند و کسی روی زمین نمی ماند. یک روز آگهیِ پشت شیشه عقب ماشینی توجهم را به خودش جلب کرد: «استخدام راننده در اسنپ!» کمی در موردش تحقیق کردم. خیلی بهتر از مسافرکشی شخصی بود. ثبت نام کردم و کم کم شروع به کسب درآمد کردم.
همین طور که مسافران را در خیابان جابجا می کردم به اطلاعیه های در و دیوار هم عنایتی داشتم. افرادِ مشهوری که عکسشان در همه جا بود. منم دوست داشتم تا یک روز مشهور شوم و عکسم همه جا پخش شود. در همین فکر و خیالات بودم که بوق های ممتد نیسانی گوشم را کر کرد و دیگر چیزی احساس نکردم. چند روز بعد از آن صدا، به آرزویم رسیدم. آنقدر مشهور شده بودم که عکسم همه جای شهر پخش شده بود. اسمم روی زبان همه افتاده بود ولی افسوس که دیگر مرده بودم.