نیلوفر آبی 3
این اولین باریست که این صدا را می شنونم ولی نمی دانم چرا فکر می کنم قبلن آن را جایی، گاهی شنیده ام. گاهی احساس می کنم بعضی از آدم ها، صداها و اتفاقات را قبلن در جایی دیده و شنیده ام ولی هیچ وقت نفهمیدم کجا!
با نگاه های هراسان، اطراف را می نگرم؛ به پُشت سر...چپ...راست...بالا و حتی پایین اما کسی نیست. اینجا تنهایی غوغا می کند. فقط صدایی بود که الان آن هم دیگر نیست. بودی که نبود شد. صدایی که با تمام وجودیتش فریاد برآورد: «نه!» و چقدر زود، دیر می شود.
نمی خواهم «نه» را آره کنم ولی به یاد ردّ خون پای زخمی دختر می اُفتم. آتش تردید در وجود شکاکم شعله می کشد. نجاتِ دختر یا حیاتِ نیلوفر آبی؟!
می خواهم هر دوی آنها باشند. می خواهم هر دوی آنها وجود داشته باشند ولی افسوس که زندگی جدال بین وجود و عدم است. اگر زندگانی جمع میان آنها بود؛ چه می شد!
افسوس که چاره ای نیست جز اینکه میان آنها یکی را انتخاب کنم و دیگری را رها. نمی دانم! نمی دانم! اما صبرِ تردید در حال لبریز شدن است و عطش انتخابش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود. زمان به سرعت سرمای استخوان شکنی که همچون چنگال صورتم را خراشید، در حال گذرست. صبر و تاّنی خوب است ولی نه هنگامی که هیچ فایده ای ندارد؛ نه هنگامی که کوچه، بن بست است.
ناگزیر تصمیمم را می گیرم. دوباره به سمت نیلوفر آبی برمی گردم و محکم آن را می گیرم و سپس برای همیشه به عمر نیلوفر آبی پایان می دهم. هنوز لحظه ای از هستی ساقط کردن نیلوفر آبی نگذشته است که مرداب بلافاصله جای خالی آن را پُر می کند. الان مرداب، مرداب است. با سرعت شروع به خروج از مرداب می کنم تا اینکه از آن بیرون می آیم. هنوز یک قدمی از مرداب فاصله نگرفته ام که ناگهان صدای رعد و برق را می شنوم. مو به تنم راست می شود. بر می گردم و به ابرهای همچون قیر سیاه بالای مرداب می نگرم. باران به شدتِ مرگ شروع به باریدن می کند. قطرات باران با قدرت و شدت مرگباری به مرداب ضربه می زنند. مرداب همین طور در حال بالا آمدن و فراگیر شدن است. نمی دانم ولی احساس می کنم که مرداب دارد از درون می جوشد. هر لحظه مرداب وحشی و وحشی تر می شود. کم کم طغیان می کند و شروع به حرکت به اطرافش می کند. می خواهد اطرافش را همچون اَفعی ای گرسنه ببلعد. دیگر می ترسم تا کنار مرداب بمانم. به سرعت شروع به دویدن به سمت دختر می کنم. اول او را نجات می دهم و سپس با هم از طغیان مرداب، فرار می کنیم. از لابلای درختان سر به فلک کشیده می گذرم. به سختی نفس می کشم. هر لحظه امکان دارد تا سیلِ مرداب بیایید و من را در خودش ببلعد. با هر زحمتی است خودم را به دختر می رسانم اما هیچ اثری از دختر نمی بینم. نمی دانم چه کار بکنم! پس آن دختری که اینجا روی زمین افتاده بود و از پایش بر روی زمین خون جاری بود، کجاست؟!
نکند اَفعی کار ناتمامش را تمام کرد؟ نه! نکند که درندگان دیگر جنگل بلایی را سر او آورده باشند؟
قطرات اشک از روی گونه هایم بی اختیار بر روی زمین می چکد. ناراحتم که چرا به موقع او را نجات نیامدم. گاهی خیلی دیرست. از خودم بدم میاد. به سمت مرداب بر می گردم. می خواهم بگذارم تا مرداب ببلعدم. به سمت مرداب آرام آرام شروع به حرکت می کنم. می خواهم خودم به استقبال مرگ بروم تا اینکه او به استقبالم بیاید. مرداب همین طور بر روی زمین جاری است. هر لحظه امکان دارد تا در سیلِ مرداب غرق شوم. هنوز چند قدمی برنداشته ام که صدایی را از درونم می شنوم که می گوید:« مرگ همان ناامیدی است.»
کمی تامل می کنم. امید در قلبم جوانه می زند که شاید دختر به هوش آمده باشد و سعی کرده تا خودش را به جایی اَمنی برساند. دوباره به جای افتادن دختر بر می گردم. زمین اطراف او را با دقت وارسی می کنم. هیچ اثری از ردّ خون نیست. او نمی تواند خیلی دور شده باشد. باید هر چه زودتر به کمکش بشتابم؛ از طرفی هم باید زودتر خودم را به نقطه ی بلندی برسانم تا اسیر سیلِ مرداب نشوم. باران هر لحظه به صورتم سیلی می زند. نمی دانم چرا این قدر قطرات باران سرد و استخوان شکن هستند. شروع به دویدن می کنم. لحظه ای به عقب می نگرم: وای خدای من! سیل دارد به سمتم می آید. سیل هر چه در سر راهش است را می بلعد. پی در پی درختان را از ریشه می کَند. سرعت دویدنم را بیشترمی کنم. نمی خواهم تا سیل مرا هم ببلعد؛ فقط برای نجات خودم هم نمی دوم؛ به نجات دختر هم فکر می کنم. هر چه از لابلای درختان می دوم، فایده ندارد. سرعت سیل سرسام آورست. دیگر نفس کشیدن برایم سخت می شود. تمام بدنم و عضلاتم خسته هستند. دیگر نای دویدن ندارم؛ می خواهم بایستم. می خواهم اسیر مرداب شوم اما هنوز ندای درونی ام را فراموش نکردم که «حرکت بِه از توقف» است. ناامید هستم. هر چه به جلو می نگرم جز تاریکی چیزی نمی بینم. امیدی ندارم اما از طرفی هم نمی خواهم اسیر مرداب بشوم. تمام تلاشم را می کنم چون بهترست از توقف. وقتی توقف کنم مرگ حتمی است اما اگر ناامید نشوم و به حرکتم ادامه بدهم یک احتمالِ ضعیف نجات است. نمی خواهم یک روز خودم را به خاطر توقف سرزنش کنم.
سیل خیلی نزدیک شده است. صدایش را از پُشت سر می شنوم. هر لحظه امکان دارد در یک سیل مردابیِ مرگبار غرق شوم و زیر گِل و لای آن خفه بشوم اما از حرکت نمی ایستم. بگذار حداقل سیل در حال حرکت مرا ببلعد نه در حال توقف. اگر می خواهم بمیرم هم، بگذار در حالت حرکت بمیرم نه توقف.
لحظات آخر عمرم است. صدای سیل پُشت سرم را به راحتی می شنوم. احساس می کنم تا با قدم بعدی ام دیگر روی پاهایم نباشم بلکه در لابلای امواج غول آسای سیلِ مرداب غرق شده باشم. به جلو نگاه می کنم. باران به شدت بر صورتم پی در پی سیلی می زند. سرما قسمتی از وجودم شده است. می خواهم دیگر از حرکت بایستم. دیگر نَفَس ندارم. برای بار آخر به دقت جلو را نگاه می کنم که ناگهان چیزی را می بینم؛ چیزی که دوباره اُمید را در وجودم شعله ور می کند. دوباره بدن نیمه جانم، جان می گیرد. یک تپه ی کوچک از لابلای تاریکی ها پیداست. باید هر چه زودتر خودم را به آن جا برسانم.در همین حال، زانویم به شاخه ای گیر می کند و به شدت زخمی می شود. بی حالی کم است؛ حالا زخمی هم هستم.
فکر نمی کنم بتوانم خودم را به تپه برسانم. صدای ناله و جیغ و فریاد حیوانات جنگل را می شنوم که سیل آنها را همچون اَفعی می بلعد و در لابلای گِل و لای خفه می کند. خودم را برای مرگ آماده کرده ام. تمام زندگی از کودکی ام تا الان به سرعت نور از مقابل دیدگان می گذرند؛ سختی ها، ضجه ها، ناله ها و حتی شادی ها!
چقدر زود دیر می شود. دیگر ناامید می شوم. از شدت خستگی چشمانم را می بندم و مرگ سختی را انتظار می کشم. بی هدف می دوم با چشمانی بسته. با زندگی وداع می کنم. با تاریکی وداع می کنم. با دختر زخمی وداع می کنم؛ خیلی دوست داشتم تا کمکش می کردم ولی افسوس که دنیا به ساز خودش می رقصد. ناگهان احساس درد شدیدی در پایم می کنم. پایم به سنگی برخورد کرد. دارم زمین می خورم. دارم با صورت بر زمین می افتم. خودم را آماده برخوردی شدید می کنم ولی در اوج ناباوری متوجه می شوم که خیلی پایین نمی افتم. وای خدای من! من به تپه رسیده ام. آری من به تپه رسیدم. فهمیدم چرا به تپه رسیدم: چون یک روز تصمیم گرفتم به تپه برسم؛ همان لحظه که آن تصمیم را گرفتم؛ رسیدم. همچون تازی چهاردست و پا از تپه شروع بالا رفتن می کنم. هنوز کمی بالا نیامدم که سیل به من می رسد و محکم بر تپه ضربه می زند.
تپه محکم سرجایش ایستاده است و سیل ناگزیر می شود از اطراف آن بگذرد. آرام نمی نشینم. همین طور حرکتم را ادامه می دهم تا به بالاترین نقطه ی تپه می رسم. صدای جیغ و ناله حیوانات جنگل که درلابلای سیل در حال خفه شدن هستند، لرزه بر اندامم می اندازند. از طرفی خوشحالم از طرفی ناراحت! خوشحالم که از دست سیلِ مرداب توانستنم فرار کنم و ناراحتم برای آنهایی که در دام آن اسیر شدند و در زیر گِل و لایش خفه شدند و می شوند.
سیل همین طور به شدت در حال حرکت و بالا آمدن است. انگار سیل هم از قدرتِ حرکت غافل نیست. اگر باران به این شدت ببارد، تا ساعاتی دیگر تپه را هم خواهد بلعید و بعد از آن، من را هم به قهقرا خواهد کشاند. انگار گریزی از مرگ نیست. هر چه از مرگ فرار می کنم؛ بیشتر به آن نزدیک می شوم. تا دقایقی قبل، فکر می کردم که حالا که به تپه رسیدم؛ تمام بدبختی هایم تمام شدند اما الان فهمیدم که تمام ضجه هایم تازه شروع شده اند.
هنوز دقایقی نیست که به سختی خودم را از دستش نجات دادم اما الان دوباره باید به فکر راه نجات و روزنه ی امید باشم. ولی چگونه؟ اینجا آخر دنیاست!
گاهی از مرگ نمی توان فرار کرد؛ هر چند فرار هم کنیم.
لحظه به لحظه سیل بالاتر می آید. لحظه به لحظه به مرگ نزدیک تر می شوم. اینجا بالای تپه راه فراری هم نیست. باید نشست و در انتظار مرگ، تدریجی مُرد.
دیگر امیدم ناامید می شود که ناگهان...
ادامه دارد.