"کتاب عشقی"
تو اتوبوس، فارغ از ولوله و سر و صدای حاضرین غرق در مطالعه بودم.جوونی که کنارم نشسته بود آروم سرکی کشید توی کتابم و پرسید : عشقیه؟گفتم نه.گفت:کلا حرفی از عشق توش نیست؟گفتم اونم نه و باز پرسید یعنی اصلا هیچ چیزی که سر و سری با عشق داشته باشه توی این کتاب دیده نمیشه؟بهش گفتم حالا چه اصراری داری که یه کتاب حتما یه جورایی به عشق وصل بشه؟گفت:ای آقا دست رو دلم عاشقم نذار!دو سال پیش یکیو دوست داشتم ولی بخاطر ماه گرفتگی زیر چشمم راهشو کشید و رفت.حالا کنجکاو شدم بدونم شاید این کتاب از عشق چیزی گفته باشه که تسلای دلم باشه.یه نظر به ماه گرفتگیش که جلوه جالبی به صورتش داده بود کردم و در پاسخ بهش گفتم:وقتی زیبایی های روح تو همه وجود معشوق رو پر کنه چشماش کور میشه و دیگه هیچ زیر و بمی از چهره ات رو نمی بینه.در مرام عشق این تعالی روحه که جذبه در پی داره و نه چشم و ابروی یوسف کش!اون ظاهر تو رو نپسندید ولی تو چقدر از باطن خودت رضایت داری؟جوونک برای لحظاتی بهم خیره شدو گفت:شما چقدر خوب توصیفش کردی.خود شما هم مثل اینکه یه روزایی عاشق بودی ها.من همیشه تو هضم این موضوع مشکل داشتم ولی الان.....حرفشونیمه رها کرد ومن بخوبی دیدم کمی بعد چشماش برقی زد وگویی به کشف بزرگی نائل اومده باشه و تا وقتی که پیاده شد،کلامی هم حرف نزد. ایستگاه بعدی در حالی که با هر قدمش بر می گشت و نیم نگاهی بهم مینداخت از اتوبوس خارج شد....لحظه آخر، تلاقی نگاهمون در حالی قطع شد که لبخندی گوشه لباش نقش بسته بود و من عمیقا حس کردم اون دیگه به هیچ کتاب عشقی برای تسلای دل دردمندش نیاز نداره/
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: