نقاشی
دخترک سخت مشغول نقاشی کشیدن است، نقاشی زیاد تعریفی ندارد؛ چند تا کوه و درخت و یکخانه ساده.گاهگاهی نیمنگاهی هم به پدرش که روی مبل نشسته میاندازد.نقاشی تقریباً تمامشده و فقط رنگآمیزیش مانده است.دخترک بلند میشود و از اتاقش یک بسته مداد رنگی میآورد. بهترین و خوشرنگترین رنگها را انتخاب میکند و شروع به رنگآمیزی میکند، پدر همچنان پشت به دخترک روی مبل نشسته است. رنگآمیزی تمام میشود، دختر نقاشی را با شوقوذوق فراوان به سمت پدرش میبرد.
نقاشی را به سمتش میگیرد، پدر نقاشی را از دستش میگیرد و شروع به تعریف و تمجید بسیار میکند؛ "من می دونم تو یک روز نقاش بزرگی میشی" "به نظرم این بهترین نقاشی دنیاست" " واقعاً قشنگه، خیلی هم قشنگه".
دخترک از خوشحالی سر به آسمان میگذارد و با یک بوسه از صورت پدرش به اتاقش میرود.
مدتزمانی بعد دخترک با لباس رسمی از اتاقش بیرون میآید و از پدرش میخواهد که به قولش وفا کند.
پدر از روی مبل بلند میشود، دخترک بهسرعت به سمتش می رود و دست او را میگیرد.
پدر از جیبش عصای سفیدش را بیرون میآورد، عصا را باز میکند و به سمت بیرون حرکت میکنند.
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: نقاشی را به سمتش میگیرد، پدر نقاشی را از دستش میگیرد و شروع به تعریف و تمجید بسیار میکند؛ "من می دونم تو یک روز نقاش بزرگی میشی" "به نظرم این بهترین نقاشی دنیاست" " واقعاً قشنگه، خیلی هم قشنگه".
دخترک از خوشحالی سر به آسمان میگذارد و با یک بوسه از صورت پدرش به اتاقش میرود.
مدتزمانی بعد دخترک با لباس رسمی از اتاقش بیرون میآید و از پدرش میخواهد که به قولش وفا کند.
پدر از روی مبل بلند میشود، دخترک بهسرعت به سمتش می رود و دست او را میگیرد.
پدر از جیبش عصای سفیدش را بیرون میآورد، عصا را باز میکند و به سمت بیرون حرکت میکنند.