شش تا داستانک
نگاهی به سفرهی هفت سین کرد و لبخندی زد. زن گفت : به فقیرانه بودن آن می خندی ؟ مرد گفت : نه ! به تاثیر حرفها که به مریم زدم ! باید به حقوق همهی آفریدههای خداوند احترام گذاشت ! زن با تعجب پرسید من که آفریدهای را نمی بینم ! مریم از اتاق بیرون آمد و گفت : مادر جان ! در سفره چه چیزی نمی بینی ؟ مادر نگاهی به سفره انداخت و گفت : آجیل ؛ پسته ؛ میوه.... اشک هایش جاری شد و گفت : خیلی چیزهای دیگه ! مریم گفت : مامان جون گریه نکن . منظور بابا اینها نبود ! مرد قاه قاه خندید و گفت : اگه گفتی همه با هم به مسافرت خواهیم رفت. مریم گفت : نه بابا ! آقای نمکی گفت : هی جا نرید تا کرونا تموم بشه ! زن که در حال فکر کردن بود عینکش را جا به جا کرد و گفت : آهان فهمیدم....! مریم گفت : خدا را شکر ! امسال سر سفرهی ما نیست. این بیچارهها چقدر تلف می شوند.
گاو !
پدرم وقتی شنید امسال سال گاو است ؛ نیشخندی زد و گفت : خدا رحم کند !
زمستان !
دخترک لبخندی زد و گفت : با رفتن اسفند زمستان تمام می شه! پدر گفت : برعکس با فروردین شروع می شه ! دخترک نگاهی به پدر کرد و گفت : مگه چند تا زمستان داریم؟ پدر گفت : دو تا ! یکی قبل از فروردین و یکی بعد از آن که همه چی چند برابر می شه ! دخترک با تعجب گفت : خانم معلم گفت : با فروردین بهار شروع می شه ! پدر آهی کشید و گفت : برای اونا ! نه برای ما ! مادر گفت : این حرف ها را به بچه نگو نا امید می شه ! پدر گفت : بزار بدونه خبری از بهار نیست !
خفاش ها !
با پیدا شدن سروکلهی کرونا ؛ مرد هر روز به شکار خفاشها می رفت. زن که این وضع را دید با ناراحتی گفت: این بیچارهها چه تقصیری دارند ! مرد گفت : آنها از چین می آیند ! زن گفت : از کجا این قدر اطمینان دارید ؟ مرد مکثی کرد و گفت:از چشمهایشان!
بشارت !
پیرمرد خاکسترها را به هم می زد. پسر پرسید دنبال چه می گردی ؟ پیرمرد تاًملی کرد و گفت : ققنوس ! پسر با تعجب گفت : در این خاکسترها ! پیرمرد گفت : آری ! گاهی خاکسترها می توانند بشارت روزهای خوب را بدهند.
ناصرخسرو !
مرد صدایش را بلند کرد و گفت : این ناصرخسرو هم شده یک معضلی ! زن گفت : اون که قرنها پیش زندگی می کرده چه کاری به تو داره. مرد خندید و گفت : من که کاری به اون بندهی خدا ندارم ! با این یکی کار دارم که کسب و کارمان را به هم زده. زن گفت : خب یه طوری با او کنار بیا ! مرد گفت : آخه نمی شه ! هر روز مأمورا می یان اما بی فایده ! زن گفت : یعنی این قدر قلدره؟ مرد گفت : قلدر که نه ! این لامصب آدم نیست ! زن کمی فکر کرد و گفت : آهان فهمیدم اون که هر روز میاد در مغازه ؟ مرد سری تکان داد و گفت : اقدس این قرصا دیگه نخور ! همه چی فراموش کرده ای !