شش تا داستانک
نخل !
پدر بلند بلند گریه می کرد ! پسر با تعجب پرسید برای افتادن نخلی این قدر گریه می کنید؟ پدر آهی کشید و گفت : من شب و روزم را پای این نخل گذاشته بودم. پسر گفت : ما که نخلهایزیادی داریم ! پدر گفت : آری ! اگر با هر طوفان نخلی بر زمین افتد تا چند سال دیگر نخلی نخواهیم داشت.
برعکس !
پیرمرد که از مشکلات زندگی خسته شده بود رو به آسمان کرد و گفت : قرار بود نه کوخ نشینی باشد ! نه کاخ نشینی ! خدا ! چرا همه چی برعکس شد ؟
گرگ !
از گرگی سئوال کردند در چه زمانی موفق می شوید گوسفندی را از گله ببرید؟ گرگ نگاهی به اطرافش کرد
و گفت :در دو حالت یک - زمانی که چوپان و سگ خوابیده باشند .دو - وقتی که بین چوپان و سگ اختلاف باشد. در حالت دوم موفقیت بیشتراست زیرا هر کدام سعی می کند به من نزدیک شود تا طرف مقابل را به بی لیاقتی متهم کند !
آن روزها !
هوای آن روزها در سرش بود. بچهها که خسته می شدند ؛ دکتر خاطرهای از جنگ می گفت. آنها انرژی می گرفتند و ساعتها نمی خوابیدند تا کرونا را شکست دهند.
باج !
بحث آن ها بالا گرفت. هر کدام خویش را مظهر قدرت می دانست. سبیل تابی خورد و گفت : آن روزها که ما قدرت داشتیم ؛ کسی تو را حساب نمی کرد. ریش نگاهی به سبیل انداخت و گفت : باج گرفتن از مردم نشانهی قدرت نیست ! سبیل خندید و گفت : مگر تو اتم را می شکافی ؟ همان کار را می کنی اما به طریقی دیگر....!
سال۱۴۰۰ !
پسر رو به پدر کرد و گفت : نمی خواهی فکری به حال ۱۴۰۰ کنید ؟ پدر با تعجب پرسید چه فکری کنم ؟ پسر گفت : مثل آنهایی که چند سال است که می خواهند نفر دوم مملکت شوند ! به هر طریقی سرشان به سنگ می خورد اما دست بردار نیستند ! پدر گفت : آن ها اسم و رسمی دارند ؛ دکتر هستند ! پسر گفت : شما هم دکتر هستی ! پدر خندید و گفت : من دامپزشکم ! چکارش به این کارها ...!
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: پدر بلند بلند گریه می کرد ! پسر با تعجب پرسید برای افتادن نخلی این قدر گریه می کنید؟ پدر آهی کشید و گفت : من شب و روزم را پای این نخل گذاشته بودم. پسر گفت : ما که نخلهایزیادی داریم ! پدر گفت : آری ! اگر با هر طوفان نخلی بر زمین افتد تا چند سال دیگر نخلی نخواهیم داشت.
برعکس !
پیرمرد که از مشکلات زندگی خسته شده بود رو به آسمان کرد و گفت : قرار بود نه کوخ نشینی باشد ! نه کاخ نشینی ! خدا ! چرا همه چی برعکس شد ؟
گرگ !
از گرگی سئوال کردند در چه زمانی موفق می شوید گوسفندی را از گله ببرید؟ گرگ نگاهی به اطرافش کرد
و گفت :در دو حالت یک - زمانی که چوپان و سگ خوابیده باشند .دو - وقتی که بین چوپان و سگ اختلاف باشد. در حالت دوم موفقیت بیشتراست زیرا هر کدام سعی می کند به من نزدیک شود تا طرف مقابل را به بی لیاقتی متهم کند !
آن روزها !
هوای آن روزها در سرش بود. بچهها که خسته می شدند ؛ دکتر خاطرهای از جنگ می گفت. آنها انرژی می گرفتند و ساعتها نمی خوابیدند تا کرونا را شکست دهند.
باج !
بحث آن ها بالا گرفت. هر کدام خویش را مظهر قدرت می دانست. سبیل تابی خورد و گفت : آن روزها که ما قدرت داشتیم ؛ کسی تو را حساب نمی کرد. ریش نگاهی به سبیل انداخت و گفت : باج گرفتن از مردم نشانهی قدرت نیست ! سبیل خندید و گفت : مگر تو اتم را می شکافی ؟ همان کار را می کنی اما به طریقی دیگر....!
سال۱۴۰۰ !
پسر رو به پدر کرد و گفت : نمی خواهی فکری به حال ۱۴۰۰ کنید ؟ پدر با تعجب پرسید چه فکری کنم ؟ پسر گفت : مثل آنهایی که چند سال است که می خواهند نفر دوم مملکت شوند ! به هر طریقی سرشان به سنگ می خورد اما دست بردار نیستند ! پدر گفت : آن ها اسم و رسمی دارند ؛ دکتر هستند ! پسر گفت : شما هم دکتر هستی ! پدر خندید و گفت : من دامپزشکم ! چکارش به این کارها ...!