جوهر !
مثل اسب های سرکش شده بود. زبان آدمیزاد را نمی فهمید ! عصبانیت از چشم هایم می ریخت. کمی آب نوشیدم و به آرامی گفتم : امروز چه مرگت شده که نافرمانی می کنید ! چیزی نگفت ! سکوتش بیشتر مرا رنج می داد. از روی صندلی برخاستم و نوازشش کردم شاید رام شود اما بی فایده بود. مادر اخم هایم را که دید ؛ گفت : اول صبح با نسرین دعوایت شده ! آهی کشیدم و گفتم : نه ! با این لامصب که نم پس نمی دهد ! مادرم از جایش بلند شد و گفت : مرد حسابی ! بچه شده ای ! کسی با خودکار هم دعوا می کند ! این بیچاره جوهر ندارد که بنویسد ! با لبخند گفتم : شما قبول نمی کنید ! مادرم با تعجب پرسید من که می گویم جوهر ندارد ! قاه قاه خندیدم و گفتم : پس چرا دیروز قبول نکردی که این ها جوهر ندارند ! مادرم نیشخندی زد و گفت : ای کلک ! این صحنه ها را درست کردی که این را به من بفهمانمی ! من همه چیز را می فهمم اما به خاطر خون برادرت چیزی نمی گویم. مادرم به عکس مرتضی که روی دیوار بود نگاهی کرد و شروع کرد به گریه کردن ! نسرین شانه هایش را ٮغل کرد و من از اتاق خارج شدم.
آخرین پرنده !
مرد اخم هایش گرفته بود. زن قیافهاش را که دید گفت : کشتی هایت غرق شده ! مرد بغضش ترکید و گفت : آخرین پرنده رفت ! زن با تعجب پرسید مگر در قفس را نبسته بودی ؟ مرد با گریه گفت : بسته بودم ! پسر از جایش بلند شد و گفت : پدر از پرندهای می گوید که آوازش طنین سفره هایمان بود. زن این حرف را که شنید مویه کنان از اتاق خارج شد.
آرزو !
پدرم می گفت : آرزو دارم که انسان ها این ویژگی ها را نداشته باشند وگرنه آرامش در جامعه برقرار نخواهد شد. گفتم : کدام ویژگی ها! پدرم مکثی کرد و گفت: بخل و حسادت ؛ کینه و عداوت ؛ ریا و دوریی ؛ چاپلوس و تملق گو ؛ نژاد پرست ؛ حس برتری نسبت به دیگران داشتن ؛ خود را قیم مردم دانستن ؛ رانت خوار ؛ اختلاس گر ؛ دروغگویی ......! حرف های پدرم که تمام شد گفتم : این ها که شامل خیلی از افراد می شود ! پدرم آهی کشید و گفت : بله پسرم ! برای همین است که حضرت مولانا می فرمایید :
دی شیخ با چراغ همیگشتگرد شهر
کزدیو و ددملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست.
نافرمانی !
مرد با الاغش حرف می زد و می گفت : من که هر روز به تو کاه و یونجه و علف تازه می دهم ! چه مرگت شده که نافرمانی و سرکشی می کنید ! زن که این حرف ها را شنید خندید و گفت : برای رام شدن نباید این کارها را کرد. مرد با تعجب پرسید چه کاری باید کرد ؟ زن گفت : اول باید کاه و یونجه و علوفه اش را کم کرد ـدوم از صبح تا شب از او بار کشید. مرد گفت : این کارها جواب می دهد ؟ زن گفت : الاغی که از صبح تا شب بار بکشد و غذایش کم باشد توان سرکشی و عرعر کردن را ندارد. مرد نگاهی به زن انداخت و گفت : این راهکارها را از کجا یاد گرفته ای ؟ زن قاه قاه خندید و گفت : از این ها که سال هاست این کارها را انجام می دهند.
پاشنهی در !
اگر پاشنهی در به همین روال بچرخد کلاهمان پس معرکه است ! باید فاتحهی همه را خواند ! این لامصب کجا بود که سروکلهاش پیدا شد. ای تف به روح تان ! ای کافران خدانشناس که هر زهر ماری را می خورید ! مگر خفاش چقدر گوشت دارد ! این چه بلایی بود که سر دنیا آوردید. از بس ماسک زدیم نفس تنگی گرفتیم ! صدای هق هق زن بلند شد و گفت : می ترسم با آمدن زمستان این طفل های معصوم که چند ماهی است غذای درست و حسابی نخوردهاند از پای درآیند. مرد گقت : گریه کردن شگون ندارد ! بلند شو ! خدا کریم است ! زن این حرف ها را که شنید عصبانی شد و گفت : چهل سال است که همین حرف ها را می زنید ! ناراحتی من از گرانی دلار ؛ برنج ؛ روغن ؛ گوشت ...کوفت و زهر مار نیست. گریه ام به خاطر شتری است که در خانه خوابید و جُم نمی خورد.
مزرعه !
پدر و پسر به مزرعه گندم که رسیدند متوجه پرندگانی شدند که گندم ها را می خوردند. پدر این صحنه را که دید عصبانی شد و با چوب به جان مترسک افتاد ! پسر با تعجب پرسید این بیچاره که گناهی ندارد ؟ پدر مکثی کرد و گفت : گناهش این است که این همه پرنده را می بیند اما عکس العملی انجام نمی دهد ! پس بود و نبودش فرقی نمی کند !
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: