شش داستانک
پای صحبت هایش که نشستم. با ناراحتی گفت: به آنهایی که آخر کلاس می نشستند. با اشاره می گفتم : اگر روزی به پست و مقامی برسید فاتحهی مملکت را باید خواند ! فکر کنم ! امروز ؛ روزی است که باید این کار را کرد.
پرواز !
به پرواز فکر می کرد. از قضا بارانی بارید و به آرزویش رسید. وقتی این خبر به مورچه های دیگر رسید. آنها آن قدر زیر باران ایستادند تا به آرزویشان برسند. غافل از این که رودخانه طغیان کرده بود.
زبان درازی !
ازصبح اخم هایش گرفته بودوچپچپ نگاه می کرد. با تعجب پرسیدم ! چرا اول صبح این قدر عصبانی و گرفته هستید ؟ به راست برگشت و چیزی نگفت. گفتم : می خواهی لج من را در آوری ! گاهی به چپ و گاهی به راست برمی گردی ! مگر نمی دانی با این ها میانه ی خوبی ندارم ! ماجرای این ها را تمام شده فرض کن ! برخاست و گفت : تازه اول ماجرا است ! این ها همه کاره شده اند ! نیشخندی زدم و گفتم : مگر آب از آسیاب تو می افتد ! آهی کشید و گفت : کاش دغدغهی آب و نان بود ! می ترسم دهانم را خُرد کنند ! گفتم : بی خودی ماتم نگیر ! اگر زبان درازی نکنی ! کسی کاری به قلم ندارد.
همه چی را می فهمم !
می گفت : من همه چی را می فهمم ! خودم را به این راه زدهام. گفتم : همین کاررا کردهای که روی زبان افتادهای ! خندید و گفت :آدم ها چقدر هزینه می کنند که به این درجه برساند. گفتم : به درجهی شما ! گفت : آره ! گفتم : چطوری؟ گفت : با من بیا ! مسافتی با هم رفتیم. گفت : همین جا صبر کن ! آنها به هم چه می گویند. گفتم : دارند به هم فحش می دهند. عصبانی شد و گفت : نه ! آنها اسم مرا می برند ! گفتم : شما به این افتخار می کنید. عرعری کرد و گفت : شما چشم دیدن ما را ندارید. آنها به هم می گویند الاغ ! به نظر شما این افتخار نیست ! عدهای به ما پیوسته اند. گفتم : نمی دانم ! این را باید از آنها پرسید.
کدام پدر بیامرز !
نمی دانم کدام پدر بیامرز این کلمات را کنار هم قرار داد که باعث شد مصداق جرم از آنها استنباط شود. چه کسی مخترع این کلمات بود ! اولین سوء ظنم به آن دم بریده بود که همهی ترفندها را به سیاستمدارها گوشزد کرده بود. کتاب شهریار را زیرو رو کردم اما هیچ نشانه ای از آن ها نبود. تاملی کردم و گفتم : کار ؛ کار آن خواجه است ! اما چگونه ! او که فرهنگستانی نداشته است. او نصیحت کرده مردم گرسنه و بیسواد باشند. نه ! او شعورش به این جا نمی رسید. ترس و دلهره باعث شد که در سخنرانی هایم کلمات را شمرده و گاهی چند بار تکرار کنم تا مصداق جرم قرار نگیرد. یک روز بعد از سخنرانی عده ای اطرافم را گرفتند و گفتند : باید با ما بیاید ! گفتم : برای چه ؟ به جرم تشویش اذهان عمومی ! گفتم : من که چیزی نگفتم ! یکی از آنها گفت : چرا کلمات را شمرده می گفتید ! چرا آنها را تکرار می کردید ! با پوزخند گفتم : چه اشکالی دارد. آن که بیسم داشت گفت : اشکالش این است که روی شاخک های مردم تاثیر می گذارد. دهان شان از تعجب باز می شود. چشم هایشان از حدقه بیرون می زند. سخنران باید از شاخه ای به شاخه ی دیگر بپرد تا کسی متوجه حرف هایش نشود. گفتم : من هم همین کار را کردم. گفت : نه ! تکرار؛ مصداق این جرم قرار می گیرد. تشویش اذهان عمومی ! امضاء کن ! از امروز حق سخنرانی ندارید. از آن روز به بعد در گوشه ای به عزلت نشستم تا آفتاب عمر به سر آید.
مثل امروز !
استاد روی تخته سیاه نوشت. اگر الاغ ها جای اسب ها بودند چه کاری انجام می دادند. یکی از دانشجویان بلند شد و گفت : آنها سعی می کردند آداب اسب ها را انجام دهند. مثل آنها راه بروند ؛ بدوند و شیهه بکشند و چون از پس آن بر نمی آمدند ؛ آبروی اسب ها را می بُردند. استاد لبخندی زد و گفت : درست مثل امروز....!.