شش تا داستانک
دیوارهای بلند مانع می شدند تا اخباری به گل ها برسد.آنها شبانه جلسه ای را تشکیل دادند تا از اتفاقاتی که در شهر رخ می دهد اطلاع پیدا کنند.گل سرخ ابتدا از محرمانه بودن جلسه صحبت کرد و بعد گفت : چه کسی مامور این کار می شود.گل پیچک گفت : من این کار را انجام می دهم.گل سرخ با تعجب پرسید چگونه ؟ گل پیچک لبخندی زد و گفت : از طریق شاخه های درختان خود را به بالای دیوار می رسانم و هر آنچه را که می بینم به شما اطلاع می دهم.گل ها وقتی که این حرف را شنیدند هورا کشیدند و همدیگر را در بغل گرفتند.هنوز چند دقیقه ای از شادی آنها نگذشته بود که باغبان از راه رسید و گل پیچک را از ریشه درآورد و به گوشه ای انداخت.
کلاغ و قناری
بحث آنها بالا گرفت .هر کدام معتقد بود که آوازش از دیگری قشنگ تر است.قناری گفت : اگر آواز خوبی نداشتم جایم در قفس نبود.کلاغ گفت : آزاده ها تن به قفس نمی دهند.قناری خندید و گفت : تو با این قارقارت چه ادعایی داری . کلاغ گفت : مگر تمجید و ثنای مرا نشنیده ای ! قناری با تعجب گفت : از کی ؟ کلاغ گفت : از روباه ! قناری مکثی کرد و گفت : کسی که روباه تعریفش کند حال و روزش معلوم است.
ضحاک
ضحاک وقتی که نام کاوه را شنید کمی تامل کرد و با تمسخر گفت : جلاد ! این جوجه کیست که می خواهد پادشاهی را از ما بگیرد.جلاد گفت : قربان ! کسی است که همه را علیه شما شورانده است.
اشتراک
محمود برخاست و گفت : ببخشید استاد ! ظل الله با آیت الله چه فرقی دارد. استاد تاملی کرد و گفت : آنها تفاوتی ندارندبلکه با هم اشتراک دارند.محمود با تعجب پرسید چه اشتراکی ؟ استاد گفت : هر دو الله را دارند.
تخته ی سیاه
قناری رو کرد به سرو و گفت : اگر تو شاخه هایت را به نجار نمی دادی ! بچه های من به زندان نمی رفتند.سرو آهی کشید و گفت : معذرت می خواهم ! جلادان مرا به این کار وا می دارند.من که دلم می خواهد تخته ی سیاه باشم.
عموهای من
نهال با بوی بهار از خواب پرید و خمیازه ای کشید و رو به چنار کرد و گفت : من کی به قد شما می رسم.چنار آهی کشید و گفت : باید سال های زیادی بگذرد به شرط این که ساختمان هایی این جا سبز نشوند.نهال با تعجب پرسید مگر ساختمان هم سبز می شود.چنار گفت : بله ! به آن دوردست ها خوب نگاه کنید.نهال روی انگشت هایش ایستاد و گفت : آن چراغ های روشن را می گویید.چنار گفت : بله! آنجا روزی عموهای من زندگی می کردند.