شش داستانک
نقطه ی مشترک
مرد و زنی که با هم اختلاف داشتند نزد قاضی رفتند تا بین آنها قضاوت کند. قاضی شروع کرد به پند و اندرز دادند و به آنها گفت : شما روی نقطه های مشترکی که با هم دارید ؛ کنار بیایید تا زندگی تان شیرین شود.مرد گفت : آقای قاضی زن ها دو نقطه دارند اما مردها نقطه ای ندارند که با آنها کنار بیایند
آزادی
استاد می گفت : چیزی که وجود خارجی ندارد نه باید در باره ی آن صحبتی کرد و نه مطلبی را نوشت.گفتم : ببخشید استاد ! می شود مثالی زد.استاد آهی کشید و گفت : مثل آزادی !
فیلمنامه
کارگردان رو کرد به فیلمنامه نویس و گفت : فیلمنامه را طوری بنویس که با گریه تمام بشود.فیلمنامه نویس نیشخندی زد و گفت : چهل سال گریه کردن کافی نیست.
کارگردان گفت : این را نمی دانم ! اما اگر با خنده تمام بشود آن را تایید نخواهند کرد
کلیه ام
زن رو کرد به دکتر و گفت : آقای دکتر اگر شما تایید کنید که کلیه ام سالم هستند آن را با قیمت بیشتری می توانم بفروشم.
سیب
پدرم آنقدر مقید بود که سیب را نمی خورد. وقتی که دلیلش را می پرسیدم ؛ می گفت : همه ی بدبختی های ما به خاطر سیب بود.
سانسور
مرد می گفت : بعضی حرف ها را باید سانسور کرد.زن نگاهی به مرد کرد و گفت : مثلا اگر بگویید دوستت دارم ؛ کجای آن را باید سانسور کرد.مرد گفت : همه ی آن را .زن عصبانی شد و گفت : یعنی مرا دوست نداری ! مرد گفت : البته که دوست دارم ؛ منتهی کسانی دیگری را هم دوست
دارم.زن برآشفت و گفت : چه کسانی ؟ مرد خندید و گفت : همین جاست که پای سانسور به میان می آید و نباید چیزی گفت.