بنفش
«در ستایش "راز تابلو برفی" اثر خلاقانۀ خانم فرزانه بارانی»
فیلوسوفیا ,کیمیا مرادی , ناصرباران دوست ,آرمیتا مولوی ,عاطفه حجابی دخت ایمن ,زهرابادره ,سلمان ارژن ,محمد اکبری هشترودی , ک جعفری ,فرزانه بارانی ,همایون طراح ,هستی مهربان ,فرزانه رازي ,شايسته دولتخواه ,شیدا محجوب ,محمد حشمتی فر ,پریسا عسکری (پری افسای) ,عباس پیرمرادی ,عطیه امیری ,نرجس علیرضایی سروستانی ,
ناصرباران دوست (17/8/1393),کیمیا مرادی (17/8/1393), فیلوسوفیا (17/8/1393),سعید طاعی (17/8/1393),آرمیتا مولوی (17/8/1393),بهزاد صادق وند (17/8/1393),فرشته شهرابی (17/8/1393),علیرضا زمانی (17/8/1393),زهرابادره (17/8/1393),سلمان ارژن (17/8/1393),محمد اکبری هشترودی (17/8/1393), ک جعفری (17/8/1393),فهیمه دایی جعفری (17/8/1393),فرزانه بارانی (17/8/1393), ناصرباران دوست (17/8/1393),اذرمهرصداقت (17/8/1393),بهناز باران خواه (17/8/1393),همایون طراح (17/8/1393),هستی مهربان (17/8/1393),فرزانه بارانی (18/8/1393),سمانه علیپور (18/8/1393),شايسته دولتخواه (18/8/1393),زهرا فیروزی (19/8/1393), ک جعفری (20/8/1393),گیتی ارژن (20/8/1393),سلمان ارژن (21/8/1393),شیدا محجوب (21/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (21/8/1393),پروين خواجه دهي (22/8/1393),افسانه پورکریم (23/8/1393),شیدا محجوب (23/8/1393),نسترن حبیبی (24/8/1393),شیدا محجوب (28/8/1393),محمد حشمتی فر (2/9/1393),پیام رنجبران(اکنون) (2/9/1393), ناصرباران دوست (10/9/1393),شیدا محجوب (12/9/1393), ک جعفری (12/9/1393),نعیمه میرزاعلی (19/9/1393),ساناز پیری (25/9/1393),پریسا عسکری (پری افسای) (3/10/1393), ک جعفری (7/10/1393),اذرمهرصداقت (14/10/1393),سحر ذاکری (24/10/1393),عباس پیرمرادی (24/10/1393),محمد اکبری هشترودی (9/11/1393),شیدا محجوب (13/11/1393),سولماز نادری (15/11/1393),گیتی ارژن (21/11/1393),شیدا محجوب (9/1/1394),عطیه امیری (14/1/1394),شهدخت رحیم پور (30/1/1394),پیام رنجبران(اکنون) (1/2/1394),سیده ساجده شهریاری (6/2/1394),سیده ساجده شهریاری (7/2/1394),عطیه امیری (18/2/1394),سارا اسماعیلی (20/2/1394),سارینا معالی (12/3/1394),اذرمهرصداقت (15/3/1394),شیدا محجوب (17/3/1394),زهرا توکلی (26/3/1394),حسین شعیبی (23/5/1394), ک جعفری (28/5/1394),مریم موسوی (6/6/1394),سحر ذاکری (22/6/1394),عاطفه حجابی دخت ایمن (6/8/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (27/8/1394),عاطفه حجابی دخت ایمن (9/10/1394),عاطفه حجابی دخت ایمن (18/12/1394),عاطفه حجابی دخت ایمن (20/1/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (11/6/1395),پیام رنجبران(اکنون) (17/8/1395),عاطفه حجابی دخت ایمن (24/8/1395), ک جعفری (14/9/1395),همایون به آیین (14/10/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (4/12/1395),همایون به آیین (5/1/1396),سید رسول بهشتی (9/1/1396),سارینامعالی (26/1/1396),نرجس علیرضایی سروستانی (2/2/1396),فاطمه زردشتی نیریزی (18/2/1396),سیروس جاهد (13/3/1396),
نام: عاطفه حجابی دخت ایمن ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 14:56
سلام...گمان می کنم شما جز اون دسته از آدمایی هستین که همیشه از اطرافش سوژه میگیره...از هر اتفاق کوچیک یا بزرگی که این ویژگی نویسنده های تواناست...داستانتون رو خوندم و لذت بردم مثل داستان های قبلیتون بود که خوندم و حس کردم اتفاق های داستان رو...همیشه جوری از رنگ ها مینویسین که هرانسانی دلش میخواد در لحظه نقاشی کنه!اینم جز ویژگی های ثابت داستاناتون هست...درکل ممنون بابت این داستانتون.
@عاطفه حجابی دخت ایمن توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 01:57
تو مدیون من می شوی...
من بی قرار تو هستم
برای تو عاشقانه می نویسم اما تو عاشقانه های مرا برای او می خوانی!
"نگین پوراسلامی(فیلوسوفیا) دفتر:تو فقط کمی دیر کردی"
.
.
درود خانم عاطفه خانم.
سعی می کنم آینه باشم،از خودم و محیط اطرافم.
متشکرم از حضورت خانم عزیز، شما به من خیلی لطف دارید،بی نهایت سپاسگزارم.
در لحظه باشید...شاد و آرام
نام: فهیمه دایی جعفری ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 18:30
@فهیمه دایی جعفری توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 02:01
پنجره اتاقم را باز گذاشتم
گفتم شاید به خوابم بیایی...
صبح تمام اتاقم،
حتی دستانم بوی تو را می داد
امشب...
در اتاقم را باز می گذارم
شاید برگردی!
"نگین پور اسلامی(فیلوسوفیا)"
.
.
درود سرکار خانم فهیمه خانم.
سپاسگزارم از حضور و لطفتان...
به دیده منت،برای عرض ادب خدمت می رسم...
در لحظه باشید...شاد و آرام
نام: فرزانه بارانی ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 18:58
آدم برفی
دانه های ریز برف با چرخشی زیبا ، بر روی زمین،بر روی دستانم و برروی صورتی که از سرما بی حس شده، می نشیند.لب هایم را به فنجان قهوه نزدیک می کنم و گرمایی خواستنی در زیر پوستم نفوذ می کند . سرم را به آرامی برمی گردانم و تو را می بینم با آن پالتوی خزدار و مشکی رنگی که بر تن داری چه تضاد و کنتراست زیبایی را با فضای برفی جاده به وجود آورده ای. با طمأنینه ی خاصی پوتین های پاشنه بلندت را بر روی زمین می گذاری، حالت کسی را داری که با دقت بسیار بر روی برف قدم برمیدارد که مبادا به زمین بیفتد تو همچنان می آیی و من همچنان نگاهت می کنم.سرت را لحظه ای بالا می آوری تا مرا ببینی.
چشمانت را از راه دور نظاره می کنم.انگار که می خواهی بگویی به سمتت بیایم ودستت را بگیرم تا بتوانی سرت را بالا نگه داری و دیگر نگران افتادنت نباشی.اما نمی توانم بیایم! چون می خواهم همینجا روی تنه این درخت بنشینم و آمدنت را تماشا کنم .
گاهی دستانت را باز می کنی تا تعادلت را حفظ کنی ،برف همچنان می بارد و شال قرمز رنگ تو را به سوی سفیدی می برد و من همچنان تو را نظاره می کنم. دستان سردم را به سوی دهانم می برم تا با های نفسم گرمشان کنم اما پشیمان می شوم ،می خواهم دستانم سردتر شود تا لذت گرفتن دستان گرم تو برایم دوچندان شود و مرا به خلسه ای ببرد که هیچ معتادی نتواند آن را درک کند!نزدیکتر می شوی ،صورتت گل انداخته است ،بینی ات از سرما کمی سرخ و براق شده و بخار دهانت لب هایت را از نظرم پنهان می کند، چقدر آهسته می آیی و انتظار را بیشتر و رسیدنت را لذتبخش تر می کنی.
نام: فرزانه بارانی ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 18:58
بالاخره به چند قدمی ام می رسی ،فنجان قهوه را به سمتت می گیرم چشمان سیاهت پرآب می شود.آرام می پرسم :خوبی؟ سکوت می کنی اشک به جای جوابت روی گونه های براق و سرخت سرازیر می شود و کمی از آرایش روی صورتت را شیار می زند، ابروهایم از روی تعجب به هم گره می خورد .تردید می کنم که دستانم را برای دلداری بر روی شانه ات بگذارم.همچنان سکوت کرده ای و من مانده ام و دستان سردم و اشک بر روی گونه های سرخ تو و فنجان قهوه ای که سرد شده است.
ناگهان لب هایت تکان می خورند.دلم فشرده می شود. با بغض می گویی: می خواهم آدم برفی باشم
گره ابروهایم باز می شود،می پرسم چرا؟!!
می گویی آدم برفی را می شناختم که روحش را به آفتاب فروخت و رفت .من اما خوب یا بد می خواهم برای همیشه به یادش آدم برفی بمانم. بارش برف تندتر می شود .صورتت را به سمت آسمان می گیری ،نگاهم را از سیاهی چشمانت به سفیدی برف می دوزم و آرام از تو دور می شوم.صدای فرو رفتن کفش هایم در برف تنها چیزیست که شنیده می شود.بی اختیار سرم را برمی گردانم و دوباره نگاهت می کنم .بی حرکت مانده ای تا برف ها تنت را بپوشانند.
(باران با برداشتی از رضا پورکوه)
نام: فرزانه بارانی ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 18:59
درود جناب رنجبران
داستان "آدم برفی"تقدیم به قلم شما بخاطر زحمتی که در خوانش داستان راز تابلو برفی و نگارش داستان بنفش، در حاشیه ی آن داستان کشیدید.
بر خودم واجب می دانم از شما بخاطر دقت در خوانش آثار کلیه ی ساکنین داستانک نشین و نگارش نقد های و شرح های استادانه تشکر نمایم .
دمتان گرم وسرتان خوش باد
نام: زهرا بادره ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 19:48
سلام و درود آقای رنجبران عزیز و مهربان
و دوباره سلام به قلم زیبای شما
که جاودانگی برایش آرزومندم
"همه برگ و بهار
در سر انگشتان توست
هواي گسترده
در نقره انگشتانت مي سوزد
و زلالي چشمه ساران
از باران و خورشيد تو سيراب مي شود"
"استاد شاملو "
خيلي عالي و خيلي دلنشين بود
براي قلم پراحساستان آرزوي موفقيت دارم
@زهرا بادره توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 02:29
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه یی بیهوده می خوانید _
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
"شاملوی بزرگ"
.
..
سلام بانوی قصه ها.
بی نهایت سپاسگزارم بابت حضور و لطفتان.بنده هم برای شما آرزوی بهروزی و پیروزی دارم.تشویق و گلهایتان هم به خانم بارانی تقدیم می کنم.
در لحظه باشید...شاد و آرام
نام: فاطمه ستاره ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 22:38
با خوندن جمله ها لحظه لحظه رو تو ذهنم می کشیدم
کاملا حقیقی بود (تهی از تخیل)
می شه حسش کرد.
راستی سلام به شما.
@فاطمه ستاره توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 02:53
سلام سرکار خانم فاطمه خانم عزیز.
فوق العاده خوشحالم که شما همچنان آثار مرا دنبال می فرمایید، و بی نهایت سپاسگزارم از اینکه نظرتان را برایم منعکس می فرمایید...
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کاین سخن بیرون بُوَد
آینه غماز نبود چون بود
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
در لحظه باشید...شاد و آرام
نام: ناصرباران دوست ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 00:08
سلام
در گیر و دار اینهمه تکرار سیاهی بر بوم خاطرات زندگی یک لکه ی بنفش کور رنگی مادرزادی ام را با تکرار هزار باره ی رنگین کمان عشق چاره کرده است.
دستتان توانا در خلق اثاری بدیع مثل بنفش
یک بغل آرزوهای خوب پیشکش
@ ناصرباران دوست توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در یکشنبه 18 آبان 1393 - 03:45
سلام جناب استاد ناصر...
از خدا که پنهان نیست،از شما هم پنهان نباشد،شاید خود سرکار خانم بارانی راضی نباشند به این حرفم،ولی بنده حضورم در اینجا و حضور در جمع شما را به نوعی مدیون ایشان هستم _ شبی در بی خوابیهای سریالی مان، به دنبال اشعار هماهنگ سپهری با فلسفۀ ذن جستجو می کردم،که سر از شعر نو درآوردم،و سپس از داستانک و چندتایی از داستانهای دوستان را خواندم...و سپس داستانی از خانم را مطالعه کردم،از جاییکه با فضای ذهنی جریانات هنری خارج از سایت می خواندم و خودتان می دانید اثر هنری اورژینال و هنرمند اورژینال امروزها به ندرت یافت می شود و هنرمند نما به وفور پیدا می شود،و بنده از جایی که شناختی بر شبکه مجازی نداشتم(و هنوز هم منحصر به همین جاست) و به هیچ عنوان نمی توانستم هضم کنم، که آثاری که از ایشان مطالعه می کنم مربوط به خودشان است!(آن هم در یک شبکه مجازی و نه یک کتاب منتشر شده!) در چند داستان اول شوکه شده بودم،و نظرات خیلی منفی نسبت به داستانهای ایشان دادم! خدای شما شاهد است بعد از چند شب متوالی که خواندم و ایشان هم یکبار با بزرگواری پاسخ درخوری و شرحی به ما دادند! و سپس مرور داستانهایشان! جسارت است،ولی فهمیدم چه خاکی بر سرم شده! نتوانسته بودم تشخیص دهم که با یک هنرمند اورژینال روبرو هستم...و خلاصه تا همین امروز هم هنوز بار این خجالت را به دوش می کشم! البته که ایشان دریایی تر از این صحبتها هستند ولی خب چه می شود کرد! بنده هنوز ناراحت هستم!! و جالب است باز هم گاهی با نظرات عجیب و غریبم بساطی زیر داستانهایشان درست می کنم! فقط دیگر خیالم راحت است، تا حال ایشان دریافته بنده مخم گاهی تاب برمی دارد!
این داستان هم بر اساس تاثیر و انرژی قدرتمندی که از راز تابلو برفی در من ایجاد شد، نوشتم. و سعی کردم برشی بر لحظه های خودم در مواجه با انرژی آن اثر بنویسم! کم و کاستهای این داستان را بر بضاعت ناچیز من در داستان نویسی بگذارید،چرا که راز تابلو برفی یک اثر مرجع و قابل استناد محسوب می شود...
با تشکر و احترام جناب ناصر عزیز...
بودن در کنار شما برای من لحظه های ارزشمند و عزیزی را رقم زد...
دریایی...دریا
نام: فرزانه رازي ارسال در شنبه 17 آبان 1393 - 00:11
بازم بنفش...يني من میميرم واسه بنفش...چرا با دل من بازي ميكنين؟!سلام پيام جان...به طرز وحشتناك عجيبي تركوندي...دونخته دي خيلي خيلي شاد باشي حال كردم...حيف كه جا نداره بيشتر بنويسم...اين روزا با اينكه تو بد شرايطي گير كردم اما تو داستانك همه ي دوستان خوبم دارن میتركونن...عاقا شاد باشي و اينكه فدايي داري درحد زيبايي رنگ بنفش...خعلي عاقايي...دونخته هفت تا گل
@فرزانه رازي توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در یکشنبه 18 آبان 1393 - 04:19
سلام اورانیوم غنی شده...
خوبی؟ چه خبر انگلیس؟! شنیدم برف نشسته رو سقف کاخ باکینگهام...بخدا ما هم بلدیم تو میدان پیکادلی فِر بخوریم!! شما چه مدیریتی داری جهانگردی میکنی آخه؟ که ما رو نمی بری موزه تیت! وقتی داشتی تو کاونت گاردن قدم میزدی یاد ما رو هم بکن
در مورد رنگ "بنفش" که ما در محضر خانم بارانی کلا در خلسه سکوت بریم بهتره! شرحی بر داستان عاجی شما نوشته شده و ایشون حق مطلبو بجا آوردن و توضیحات و تفسیرشون در پاسخ بخودت در زیر همون داستان و در مورد رنگ بنفش محشره و منم ازش استفاده کردم...
فقط یک کمی سفارش ما رو به ایشون بکن! ما با داستانشون احساساتمون داشت منفجرمون میکرد!! میگیم سرکار خانم عن قریب کارد میوه خوری رو فرو می کنم تو گردنم از دست داستانتون با این همه انرژی!! میدونی به تک فرزند یک خانواده با همون لحن مخصوص خودشون چی میگن؟! می فرمایند بجای کارد از میخ طویله استفاده کنم! برو بخون خودت...میخ طویله خیلی بلنده فرزانه از زیر چونه آدم وارد بشه از سقف سر میزنه بیرون
*
جدا از مزاح خوشحالم دیدمت،خوشحالم که هستی.
در لحظه، مدیریتت جهانگردی و موردت همیشه 20
نام: محمد اکبری هشترودی ارسال در یکشنبه 18 آبان 1393 - 08:10
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس
شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن
ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
کاش میشد پیام جان کاش میشد.
@محمد اکبری هشترودی توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در یکشنبه 18 آبان 1393 - 18:27
تاختن، تاختن، تاختن، از دل روز، از دل شب، از دل روز
تاختن، تاختن، تاختن،
و روان چه فرسوده، و اشتیاق چه عظیم.
دیگر تپه ای به دید نمی آید و به ندرت درختی پیداست.
چیزی را یارای سر برکردن نیست.
دخمه های نا آشنا، تشنه گردِ چشمه های باتلاقی چمپاتمه زده اند.
بارویی نیست و چشم انداز همواره یکسان.
چنان که
دو چشم هم زیادی است.
تنها، شب هنگام گمان می کنی راه را می شناسی.
آیا شب ها راهی را که با آن همه رنج، زیر آفتابِ بیگانه پیموده ایم
بازمی گردیم؟ شاید! خورشید سخت می تابد، چون خورشیدِ تموز دردیار ما در تابستان. اما، هم آن گاه بود که ما وداع می گفتیم. جامه ی زنان دیری سبز می درخشید. و اکنون دیرزمانی است که می تازیم. پس بی گمان پاییز است. دست کم در آنجا که زنان ِ اندوهگینِ ما را به خاطر می آورند.
"روایت عشق و مرگ اثر : کریستف ریلکه"
سلام محمد عزیز...
مخلصتم...
دریایی...دریا
نام: اذرمهرصداقت ارسال در یکشنبه 18 آبان 1393 - 22:27
ادم تو داستانای اقارنجبران هوس عاشق شدن میکنه
ایییییییییییییییییییییی مجنون جان کوجایی بالام که بس تهنایم؟
خخخخخ چچچچچچ هه هه اخخخخخخخخخخخخخخ
(چاکریم)
نام: اذرمهرصداقت ارسال در یکشنبه 18 آبان 1393 - 23:10
جناب طراح؟
یادته اون قضیه علامات سوال و تعجب ونقطه هارو واست گفتم؟
چه شده جان خواهر؟چه شد که به ... رسیدی؟!
نام: زهرا فیروزی ارسال در دوشنبه 19 آبان 1393 - 22:17
قائدتا اول باید داستان خانم بارانی را خواند
در اولین فرصت!
مانا باشید
نام: زهرا فیروزی ارسال در پنجشنبه 22 آبان 1393 - 19:10
عالی
هر دو داستان
واقعا تصویرسازیهای به جایی داشت
مانا و نویسا باشید
@زهرا فیروزی توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در پنجشنبه 22 آبان 1393 - 00:19
مرز در عقل و جنون باریك است
كفر و ایمان چه به هم نزدیك است
عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مردم
گیسویت تعزیتی از رویا
شب طولانی خون تا فردا
خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه تر از شمشیر است
مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
باده نوشیده شده پنهانی
عشق تو پشت جنون محو شده
هوشیاریست مگو سهو شده
من و رسوایی و این بار گناه
نو و تنهایی و آن چشم سیاه
از من تازه مسلمان بگذر بگذر
بگذر از سر پیمان بگذر بگذر
دین دیوانه به دین عشق تو شد
جاده ی شك به یقین عشق تو شد
مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
باده نوشیده شده پنهان
سلام زهرای خوب و نازنین...
سپاسگزارم بابت وقتی که گذاشتی و انعکاس نظرت.
بی نهایت بابت حضور همیشگی در داستانهای من ازت ممنونم و قدردانی می کنم...
درود بر شما.
در لحظه شاد باشید و آرام
نام: محمد حشمتی فر ارسال در یکشنبه 2 آذر 1393 - 15:18
سلام
تا اینجا دوتا از داستانهای شما رو خواندم و از توصیفات زیبایی که در نشان داده دیده ها برای یک خواننده دارید لذت بردم
اما در هر دوی اینها بیماری نمایانگر نقش اصلی داستان هست که به نظرم باید برای بهتر شدن داستانها تغییر داد چرا که خواننده ها از داستانهایی با موضوعی شبیه هم لذت نمی برند.
داستان دیگه ای دارید که سر فرصت می خونم
@محمد حشمتی فر توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در یکشنبه 2 آذر 1393 - 23:20
سلام بر مرد درجه یک اندیشه و دوست عزیزم.
درسته محمد جان، بخصوص در این چند داستان آخر مثل "عطر و بوی زن" و "تخت بخواب" و "بوسه بر اندام قو" تقریبا از چند شخصیت مشابه استفاده کرده ام، داستانها درعین حالیکه مستقل محسوب می شوند ولیکن میانشان خطوط ارتباطی وجود دارد، سعی کردم که در فضایی مشابه نزدیک بهم از چند زاویه به چند مضمون نیگاه کنم و اگر چنانچه آثار را در کنار هم بگذاریم در نهایت به چندین صفحه می رسه که می تونه ابتدای یک مجموعه داستان کوتاه قرار بگیره. کاملا با حرف شما موافقم و تغییر شرایط و فضای داستان ها نقش بسیار مهمی در حس و حال خواننده و مخاطب داره. بعد از "شوت آخر" اندکی در داستانهام تغییرات مضمونی و همچنین شخصیتی ایجاد خواهم کرد و مسیر داستانها رو به سمت دیگری خواهم برد...
در ضمن این داستان بنفش و همچنین شوت آخر در فاصله چندین ساعت فاصله از هم نوشته و ارسال شد، از این رو کاملا با شما موافقم شباهت میان آنها بیشتر از سایر داستانهای دیگر است...
بی نهایت از حضورت ممنونم و بسیار خوشحالم از اینکه داستانها را مطالعه می فرمایید و نظرتان را برایم منعکس میکنی محمد عزیز.
در لحظه باشید...شاد و آرام
نام: عطیه امیری ارسال در جمعه 14 فروردين 1394 - 14:45
قلمتون یه نکته ی خیلی زیبا داره...
تشبیهات زیبا... و روح نواز...
عالی بود..
نام: سیده ساجده شهریاری ارسال در شنبه 5 ارديبهشت 1394 - 01:46
سلام آقا
بعد از مدتی اومدم داستان بخونم دیدم نوشته های اخیرتون همه مثبت خوردن و به سن سالم نمیخورن دیگه موند این یکی که از رنگ بنفشش خوشم اومد انتخابش کردم
خلاصه مثل همیشه خووب خدا قوت
ایشالا که از لکه های سیاه تو بوم زندگیتون خبری نباشه هیچوقت
@سیده ساجده شهریاری توسط پیام رنجبران(اکنون) ارسال در یکشنبه 6 ارديبهشت 1394 - 21:52
درود بر سیده خانم ساجده.
احوال شما سرکار خانم بزرگوار، خوشحالم از دیدارتان.
کم می نویسید بانو یا من سعادت خوانش آثارتان را ندارم، به هر حال متشکرم که لطف کرده اید نگاهتان شامل حال آثار شده،من هم چند ماهی ننوشتم! یعنی در واقع اینجا ننوشتم،آخرینش همین "و امشب هم..." بود.
چشم سرکارخانم، برای مثبت هیجده یه فکری خواهم کرد...
همیشه از دیدار شما خوش وقت و مسرورم.
دعایتان شامل حالمان سیده بانو.لطفن.
پیروز باشید و برقرار.
@پیام رنجبران(اکنون) توسط سیده ساجده شهریاری ارسال در یکشنبه 6 ارديبهشت 1394 - 00:12
بازم سلام
ایشالا که خوب و سلامت هستید
تشکر ازاین همه لطفتون که همیشه شامل حال ماست
بله مدتی نبودم والا من که کلا تا میام اینجا در معرض انتقادات کوبندم احتمالا از حسادتشونه نه؟؟
یه داستان نیمه طنز گذوشتم همین دیروز حالا نمیدونم دیدیدش یانه
خلاصه اما هر وقت بیام حتما سراغ یه سری از نوشته ها میرم که نوشته های شما هم جزئی از این گروه خاص هستن دیگه چه میشه کرد اینم از هنر نویسندگیه شماست
آره این علامتای مثبت از ارزش هنر شما کم نمیکنه اما خب نباس اجازه داد هرکی دهنشو وا کنه و خدای نکرده حرفی بزنه که نباید بزنه و هنرتون که هیچ شخصیتتونم زیر سوال بره موافقید!!
همیشه لطف دارید
واستون بهترین هارو میخوام از خدامون + سلامت+شادی+موفقیت
ممنون به همچنین آقا