آه آناستازیا دخترم (0)
مادر بزرگم که مادرِ مادر بزرگ توهم بود،شبها قصه تعریف می کرد که شاهزاده خانوم در بند از وزیر خردمند می پرسد :
وزیر چگونه رها شوم؟
وزیر خردمند می گوید :
نخست اینکه برو و نایست ؛ دوم سر راه هر دری بسته بود بازکن و هر در باز را ببند هر موجود بسته ای را آزادو موجود رها را به زنجیر بکش
گرسنه را سیر و به سیر توجه نکن
اینست راه گشایش هنر و ادبیات امروز ما ؛ همه بندها را را باید باز کرد مخصوصا هر گره ای که هنر و ادبیات بسته است.
ادامه دارد ...