غزال
غزال
نوشته ام رو با نام غزال شروع کردم اگر دلیلش روبخواهید داستان کوتاهشو که بر بلندی زندگیم سایه ی پررنگی انداخته تعریف میکنم: دوران نوجوانی ام در دماوند گذروندم آن موقع هااوضاع این شهر مثل حالا نبود خیلی امن بودالانم امنیت آن بد نیست ولی اون موقع انقدر امن بود که مردم در خونشونو باز میگذاشتن واینطرف آن طرف میرفتن حتی گاهی اینقدر ساکتوآروم بود که آهوها میمومدن تو محلات میچرخیدن وحتی یکیشون ازپایین و ازطرف رودخانه که پرچین نداشت داخل حیاط ما که چشمه کوچکی داشت اومدو آب خورد.چون آبش زلال تر از آب رودخونه بود. ازعلفهای نرم دوروبر آن که در سایه درختان بلندتبریزی روئیده بودن خورد وکمی خوابید وبعد رفت.دو سه روز بعد دوباره اومد وهمینطور ادامه داد تا اینکه یک روز به من نزدیک شد من هم دستمو دراز کردم اونو بو کرد وسرشو عقب کشید این اولین تماس ما بود.بعد کمی به او غذا دادم او هر روز با احتیاط به من نزدیکتر میشد وغذاهایی رو که به او میدادم میخوردوکمی در سایه میخوابید وبعدمیرفت.او یک آهوی جوان بود که به دلیل نا معلومی از خانواده اش دور شده وهر روزبیشتر با ما مانوس میشد.ما دوتا در این زندگی خارج از خونه تنها نبودیم .غزال دخترهمسایه هم از پشت پرچین حیاطشون تماشا چی ی رابطه زیبای ما بود .ایشان که دختر با ادب ودرعین حال حاضر جوابی بود حالا بهانه ای برای بیشتر صحبت کردن با من در مقابل ممانعت مادرش که معلم بود پیدا کرده بود.دراین جمع سه نفره اتفاقای آروم ومهربانانه ای بینمون میوفتاد بسیار جذاب وجالب بود وقتی به سروگردن وبدن قشنگ آهودست میکشیدم غزال لذت میبردوراهنماییم میکرد که دیگه به کجا هاش دست بکشم. این وضع ادامه داشت تا یک روز ودر یک آن تصمیم گرفتم تا آهورا بگیرم ونگهش دارم وبرایش اتاقی درست کنم واز او ن برای همیشه وبرای خودم وغزال مواظبت کنم وقتی به طرفش رفتم مثل اینکه روان شناسی منو میدونست وپی برده بود که میخوام بگیرمش ناگهان با یک جست زدن گریخت ورفت وقتی کمی دور شدبرگشت ونگاه کرد ...ودوباره به راه خود ادامه داد.خیال کردم این حرکت عادیه واو مثل روزهای دیگه بر میگرده ولی اینطورنشد .تابستان تمام شد . پاییز امد درختان انطرف رودخانه رنگ امیزی شدن. چشمه کوچک خانه مان همچنان جاری بود ساکتو ارام ولی از آهوی زیبا خبری نشدبا تمام دلتنگی ام دلم خوش بودکه گاهی غزال را که حالا ده ساله شده بوداز پشت پرچین میبینم تا اینکه یک روز خیلی جدی اومد پای پرچین و روی یک تکه سنگ ایستاد تا منو بهتراز بالای پرچین ببینه باصدای قشنگ ولی گرفته اش گفت میدونی که ما میخوایم بریم بی درنگ گفتم کجا ؟ابتدافکرمیکردم میخوان برن تهرون یاجایی همین نزدیکیا وبرمیگردن .سابقه داشت ولی گفت میریم شیراز بابام به اونجا منتقل شده .دنیای کوچکمان روسرم خراب شد.خیلی غمگین شدم آخه پدرو مادرش شیرازی بودن اونها رفتن ولی منکه اول آهو وبعد غزال رو با غمو اندوه از دست داده بودم تمام امید وآرزوم این بود که یک روز اونارو ببینم ولی تا به امروزنتونستم پیداشون کنم از اون روز به بعد دیگه هیچ چیزرو تودنیا ندیدم .دیدم ولی به شکل اونا دیدم زیبا وقشنگ . آرزوی دیدن اونا امید وانرژی فراوانی به من داد که تا امروز ادامه داشته وموتور زندگیم بوده وهست. احتمالا آهوتا الان پیر شده وصاحب تعدادی نوه ونتیجه شده وغزال هم یک زن نسبتا مسنیه ویک زن معمولی. معمولی بودن عیبی نداره . دریا وجنگل وکویر هم یک جای معمولین ولی در عین سادگی خیلی پیچیده وباعظمتن.تاثیر این دو اسمه دوران نوجوانیم مخصوصا نام غزال در من به قدریه که اگر یکبار دیگر به دنیا بیام برای یک زندگی ایده آل این کلمه قشنگ وزیبا کافیه دیگه هیچی نمیخوام............