رهايي
رهايي
در اولين برخوردي كه با من داشت ، خيلي چيزها دستگيرم شد. اينكه بدجوري از درون داغون شده است. اينكه كنترل خيلي چيزها از دستش در رفته و اينكه يك وقت هايي به فكر خودكشي مي افتد! مچاله گي از سر و رويش پيدا بود. كوفتگي هم از يك طرف. كوفتگي نه آن كوفتگي اي كه همه فكرش را مي كنند. كوفتگي روح! كوفتگي روان! كوفتگي هر چه كه فكرش را كنيد! آدم ها در دو جا احساس پوچي مي كنند. يك جا وقتي هدف گم مي شود و يك جا هم وقتي مرزهاي خصوصي ات توسط يك سري آدم عوضي دريده مي شود.
پوچي تفاوتي با پوكي ندارد. يكي معادل يكي. هم وزن هم! مثل كنده درخت پوكي كه چوپان هاي ده بالا هر زمستان داخلش آتش روشن مي كنند تا گرم شوند. عجب قيافه مضحكي پيدا كرده است اين كنده. دارد فرياد مي زند كه مرده ام! فريادي كه فقط يك موجود در كائنات آن را مي شنود. آن هم خود كنده مي داند. براي دختري مثل سارا خيلي سخت بود دچار چنين وضعيتي شود. من مامور اين نبودم كه بخواهم فرشته نجات زندگي يك سري از آدم ها شوم. اما خب ، دست كمي هم از فرشته نجات نداشتم.
از بچه گي هم خيلي ها با ديدن من حالشان خوب مي شد. از اين رو به آن رو مي شدند. اين اولين دستور براي فرشته نجات شدن است. اسم فرشته نجات ، فرشته است ، اما پسر و دختر كه ندارد! براي سارا هم جالب بود كه چطور اين جوري هستم! يك سري از چيزها را كه مي خواست پنهان كند ، من مي دانستم. يك سري از حرف ها را لاپيشوني مي كرد ولي من باز قطعه قطعه حرف هايش را مي فهميدم!
هي مي گفتم:
_هر چي كه بخواي پنهون كني من مي فهمم! لاپيشوني نكن! پيشونی ! ای پيشوني
مرا کجا می نشونی
به تخت زر می نشونی
يا به خاکستر می نشونی
هميشه از اين استعاره هاي من خوشش مي آمد. مي گفت:
_تو خيلي متفاوتي! حس رهايي به آدم ميدي!
مي گفتم:
_از كجا معلوم!
مي خنديد و مي گفت:
_ از اينكه حرف هات مال عقلت نيست! مال دلته! همه آدما گلاي سرخ و سفيد رو دوست دارن ولي تو گل آبي!
مي گفتم:
_آره. گل رز آبي! فقط رز آبي!
مي گفت:
_يه اسم ديگه هم داره كه خيلي ترسناكه! گل رز جن! واي خداي من!! چقدر تو فرق مي كني پسر!
دوست نداشتم هميشه غافلگيرش كنم اما رفتارهايم به گونه اي بود كه مدام اقرار مي كرد انتظار واكنش هايم را نداشت. من كه كف دستم را بو نكرده ام ببينم چه اتفاقي رخ مي دهد يا رخ نمي دهد؟
يك جورهايي بايد قلقش دستم بيايد. بايد بتوانم افسارش را به دست بگيرم. افسار آدمي كه از همه جهت داغون به نظر مي رسيد. تا اينجا كه خوب پيش رفته بودم. همين كه بتواني براي يك دختر سر تا پا داغون ، كور سوي اميدي ايجاد كني ، خيلي حرف است. همين كه بتواني حس رهايي از يك اتفاق بد را به او ببخشي!
خودبه خود ديوانه ات مي شود. حالا بابد يكي دو دوره كلاس بروي تا بتواني جواب ديوانگي اين جور دخترها را بدهي. تو هيچ وقت نمي تواني يك پروانه را به راحتي صيد كني. اگر چنين كاري راحت بود ، تور پروانه گيري ساخته نمي شد! براي سارا خيلي تورها پهن شده بود كه خودم از يكي از آن ها خبر داشتم.
تور انداختن همانا ، گرفتار شدن همانا! اي كاش يكي بود پيدا مي شد ، زير پايش را خالي مي كرد تا با سر بخورد زمين و سرش مي شكست اما پايش به جايي كه قرار بود برود ، باز نمي شد! من اين يكي را مي دانستم. ناراحتش بودم اما هيچ كاري برايش نمي توانستم بكنم جز اينكه آمپر احساسات خراش برداشته اش را پايين بياورم و نگذارم ديگر وجود نازنينش جوش بياورد!
تا اين جاي كار خوب پيش رفته بودم! رفته رفته داشت به من اعتماد مي كرد! خب براي اينكه به آدمي كه دوستش داري بفهماني دوستش داري بايد اعتمادش را جلب كني! اين را مي فهميدم! علاقه ما انگار دو طرفه بود. البته يك طرفش تا الان بر آن طرف ديگر سنگيني مي كرد اما مي رفت كه توازن برقرار شود.
اعتماد سارا به من هر روز پررنگ تر از روز قبل داشت پيش مي رفت. نه به خاطر اينكه خيلي خوش تيپ بودم! مطمئنم خوش تيپ تر از بابايم كه نبودم! بابايي كه قبل تر ها افاضاتش را نصيب سارا كرده بود! اين را خوب مي دانست. بيشتر علاقه سارا به من ، به واسطه باراني آمريكايي كرم رنگي كه موقع بارش هاي ممتد باران مي پوشيدم نبود بلكه به خاطر اين بود كه جور ديگري كه دوست داشت ، بودم! همه آدم هايي كه نيت درستي دارند ، آدم هاي خوبي هستند. اين يك واقعيت است. آدم خوب بودن ساده است اما آسان نيست! يك فرمول ساده و جالبي دارد كه دركش براي همه امكان دارد اما انجامش ، نه!
او اين چيزها را مي فهميد اما آن كسي كه داشت با تمام توان به او مي فهماند ، من بودم! گاهي لازم است متفاوت باشي اما براي مواقعي كه لازم است. گاهي به من مي گفت:
_كر بابات نيستي! گمونم ، گمونم به داييت رفتي!
مي گفتم:
_اوووو تا دلت بخواد. كر بابام كه هيچ وقت نيستم. اگه كر بابام بودم ، برات تكراري مي شدم!
مي خنديد و مي گفت:
_بهتره درباره باباها صحبت نكنيم. يه چيزهايي هست كه بهتره ندوني!
سرم را مي چرخاندم به ته خيابان و سكوت مي كردم. حيف كه او نمي داند كه من درست است كه خام هستم اما مي دانم فلسفه بين او و باباي من چه فلسفه اي بود. سنگين نبود اما خيلي كثيف بود! در مخيلات كم كسي مي گنجيد كه يك دختر تازه به دوران رسيده ، رفيق گرمابه و گلستان پيرمرد زهوار در رفته اي شده بود! يا بايد براي رهايي ، قال اين رابطه كنده مي شد يا بايد شستشو مي شد! براي اينكه از كثافات رهايي يابي ، راه هاي زيادي براي شستشو وجود دارد. من راهش را خيلي نمي دانستم. اما كم هم نمي دانستم.
يك روز به عينه اقرار كرد كه هرگز كر بابايم نبوده و نيستم و آن روزي بود كه دور حوض پارك لاله قدم هايش را روي تن خيس سنگفرش ها سر داد و از گوشه پالتوي باراني ام چسبيد و گفت:
_جون به جونت كنن ، يه دونه اي! حداقلش واسه من يه دونه اي! با ديدنت حالم خوب ميشه!
گفتم:
_از كجا به اين نتيجه رسيدي آي كي يو؟
خنديد و گفت:
_از اينكه روز اولي كه خواستم توي شركت بابات استخدام بشم ، پشت سفته هاي ضمانتم رو امضاء كردي! نمي دونم واسه چي؟ اما فهميدم حواست بهم هست!
پايان